eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وارد کلاس شد و همان جای همیشگی نشست . جزوه جلسه قبل را بررسی کرد و توجهی به کنجکاوی های اطرافیانش نسبت به آقای متفاوت نکرد . با ورود استاد همه در جای خود قرار گرفتند و استاد بعد از حضور و غیاب گفت : از امروز یه نفر به کلاس ما اضافه شدن ، امیدوارم با ایشون همکاری لازم رو داشته باشین ، خب آقای دکتر خودتون رو معرفی کنین - سلام عرض میکنم خدمت شما و دانشجو های عزیز ، سید محمد حسین حسینی هستم دانشجوی دکتری دانشگاه صنعتی شریف و قراره یه مدت مزاحم شما بشم ، امیدوارم اوقات خوبی در کنار هم داشته باشیم . بچه ها تک تک تبریک گفتند که استاد گفت : بچه ها یه نفر جزوه ی سه جلسه اخیر رو بده به آقای دکتر ثمین : من میدم بهشون - جزوتون کامله ؟ یادمه غیبت داشتید جلسه قبل ثمین از اینکه ضایع شده بود عصبانی بود که با حرف استاد فوران کرد . استاد : خانم فاتح ؟ شما می تونید جزوتون رو بدید به آقای حسینی ؟ - بله چشم استاد . - ممنون دخترم . رو به محمدحسین با سری افتاده گفت : بعد از کلاس تشریف داشته باشین میدم خدمتتون . - اگر لازم ... - فعلا نیازی بهش ندارم . - متشکرم آرام خواهش میکنمی گفت و به تدریس گوش سپرد . بعد از اتمام کلاس گوشه ی کلاس منتظر محمدحسین شد . - این صفحات که علامت زدم صفحاتی هست که استاد تاکید بیشتری داشتن به اهمیتش ، صفحه آخر هم مطالعه خودمه و ضمنا اونایی که با خودکار مشکی نوشتم تحلیل خودمه نه صرفا برداشت مستقیم از توضیح استاد . - بله ، متشکرم . ثمین : همیشه اینقدر برای همکلاسی هات وقت می ذاری ؟ - شما احاطه کامل به احوالات همکلاسی ها داری - خیلی زر زر میکنی مهدا خانوم - بنظر خسته میاین بهتره استراحت کنین . و رو به محمدحسین گفت : اگر سوالی داشتین ... - هوی عجوزه بفهم چی میگی بی توجه به ثمین ادامه داد ؛ از نوشتار جزوه وقت کلاس در خدمتم و آرام تر گفت ؛ تا شروع میان ترم لازمش ندارم بعدش ممنون میشم بدینش به حسنا . - بله حتما ، متشکرم ازتون . و به کلاسی که با مهراد داشت راه افتاد ، ثمین با خشونت بسمتش رفت چادرش را در دست گرفت و گفت ؛ چه لذتی میبری منو عذاب بدی ؟! هان ؟ مگه یه جزوه چی بود عقده ای ؟! - هیچ علاقه ای ندارم باهات بحث کنم ، دیدی که استاد ازم خواست ، اصلا نمی فهممت ثمین ... و چادرش را از دست های از خشم مشت شده ی ثمین گرفت و بسمت کلاس رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
: قاتل اجاره ای؟ اولين صبحي بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توي اداره بودم ... اوبران که از در وارد شد ... من، دو بار کل پرونده قتل رو از اول بررسي کرده بودم ... - باورم نميشه ... دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ... نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي کرد... - هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي کنم هيچي پيدا نمي کنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم ... - ساندرز چي؟ ... چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روي تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاک کردم ... - من که در زمان قتل توي بيمارستان بوده ... - تو که مي گفتي ممکنه قاتل اجير کرده باشه ... چي شد نظرت عوض شد؟ ... نمي دونستم چي بايد بگم ... اگه حرفي مي زدم ممکن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست کنم ... ممکن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محکوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه ... از طرفی تنها دليل من براي اينکه کريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف هاي دنيل ساندرز چيز دیگه اي نبود ... اينکه اون بچه ... محکم تر از اين بوده که بعد از اسلام آوردن ... به زندگي گذشته اش برگرده ... - به نظرم آقاي بولتر ... کمي توي قضاوتش دچار مشکل شده ... بهتره روي جان پروياس تمرکز کنيم ... - ولي ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبي داره ... می تونی زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه ساندرز بود ... همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شرکت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه ... توي اطلاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست ... يه حساب می شده با اون ازدواج کنه؟ ... اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي کرد ... و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است ... و چيزهايي که مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد ... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس. هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم. نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟ خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه... _شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟! صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد! موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم! آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت: _خیره ایشالا! باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد: _علیک سلام. اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نمی دونم... _زنعمو خوبه؟ ترانه؟ _خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم: _گوشم با شماست کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز. _میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟ چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه. _نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه _نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست _مرده و قولش _اما... _به من اعتماد نداری؟ _این روزا به هیچی اعتبار نیست... طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ــ یعنی چی؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره! نفس عمیقی کشید. ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده! قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت: ــ خیلی نگرانم! خیلی! صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد. مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود. از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد. مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت. ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه! مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت: ــ عزیزم شهین جون! نمیخواب نهار بدی به ما... شهین خانم سریع بلند شد. ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا! با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند. ــ سلام خدمت دخترای گلم... مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت. ــ سلام! خوبید؟! ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی! مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت: ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم! دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد. اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند. مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهمگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید. مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود. سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد. صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد. شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید. ــ شهابم! اومدی... http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند: _لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم : _ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم. بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند. از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا. خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود . تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم. یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم: از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم! پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد. طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان! من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ، بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم . این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan