eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم . « قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟ ـ آره ، مهدا میاد دنبالم . ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم . حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟ صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛ الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن ! ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟ محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین ـ ممد بریم ! ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ... حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟! ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی ! .ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ. ـ سلام مهی جون ـ سلامو .... ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟! ـ ها والا . + سلام با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند . ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم + نه خواهش میکنم ، بفرمایید . به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
: عیسی پسر مریم بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبي داشت داغونم مي کرد ... دنيل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد... - متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد ... عذرمي خوام که مجبور شدم براي چند دقيقه ترک تون کنم ... نمي تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و مادرش ... و بچه اي که هنوز داشت توي بغلش مادر ... خودش لوس مي کرد ... و اون با آرامش اشک هاي دخترش رو پاک مي کرد ... فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد ... فشاري که به زحمت کنترلش مي کردم ... - ببخشيد آقاي ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه ... اما مي خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟ ... - حدودا 7 سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ... - مادرم کاتوليک معتقديه ... هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ... - اين موضوع ناراحتتون نمي کنه؟ ... هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندي که تمام چهره اش رو پر کرد ... - عيسي مسيح، پيامبري بود که وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زني هستم که پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره ... بدون اينکه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توي اين 7 سال حتما بلايي سر مادرش مي آورد ... اون هم زني که مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه کنه ... هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشين ... ديگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ... تمام شب ... هر بار چشمم رو مي بستم ... کابووس رهام نمي کرد ... کابووسي که توش ... يه دختر بچه رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ... اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ... اما باز هم آروم نمي گرفت ... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نفس عمیقی کشید و گفت: نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند! _یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟ _نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما... _اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟ _دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی.... ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت! _میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟! _مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت! _خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟ _نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت: _اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره! _می خوام خودم با طاها حرف بزنم! جیغ خفیفی کشید و گفت: _خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟! نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم: _خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی. و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم ــ جانم چیزی شده ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟ ــ آره ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد در را زد و وارد کلاس شد استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد ــ بشینید خانم رضایی مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد ــ بله استاد ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه ــ چطور ?? ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خو‌د فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند به سمت در رفت و آرام در را بازکرد ــ سلام دخت.. اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت ـــ خانم مهدوی مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می‌خواسته مرا برای خودش تصاحب کند . این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد . چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند . چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد . دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود . مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم . مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم . - این جا چرا نشستی ؟ چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم . کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می‌گذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه . دنبالش می روم . صندلی را عقب می کشد و می نشاندم. - مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟ در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد . - مامان ! - جان! بالاخره لب باز کردی . - شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا.... مکث می کنم . صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند . موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم. چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم . تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است. بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟ میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan