🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_سوم
مهدا بحث را عوض کرد و گفت :
بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه ..
ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟
ـ جانم ؟
ـ اون همکارت خانمه بودا !
نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟
مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت :
ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر
مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ...
ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟
بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت :
یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟!
ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛
فعلا اسیر صندلی چرخدارم
مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ...
ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ...
ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی
ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو
فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود !
انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟!
شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ...
اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....!
دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد .
بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه .
رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه ....
دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ...
بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود .
سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ...
ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با...
ـ آبجی .... ؟!
صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد .
ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود
ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ...
اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟
ـ جونم ؟
ـ همش تقصیر منه ... اگ ...
ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ...
انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟
مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت :
علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره ....
به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_سوم
✍دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
_چی رو نمی تونی؟
_همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای!
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت:
_نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم!
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم.
_معلوم میشه... حالا که شده
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟
نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد!
انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه
تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_سوم
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام.
با مديريت پدر فعلا دنياي خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم كه چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از كنارش با سكوت گذشت.
مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت كنم يعني حال علي را مي خواهد بداند.
مي نويسم:
-علي آرام است. فقط همين. دلم مشهد مي خواهد مسعود. شيخ بهايي را.
-چرا شيخ بهايي؟
-چون تو مي خواهي مثل شيخ بهايي بشوي.
علامت سؤال مي فرستد.
تماس بگيرم راحت ترم. قطع مي كند و مي نويسد:
-سر كلاسم نمي تونم حرف بزنم.
پس هنوز روبه راه نشده است كه سر كلاس به پيام پناه آورده است.
مي نويسم:
-بلدي با هنر مهندسي ات، حمامي عمومي بسازي كه آب خزينه اش براي چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يك شمع؟
-معماي سخت تر از اين بلد نيستي ؟
-يا ساختماني بسازي از گل و آجر كه مقابل زلزله ي هفت ريشتري طاقت
بياورد؟
-ليلا اين قدر تيز هوش نيستم. اصلا مگر مي شود بچه؟
-با علم امروز آن ور آبي ها نه! اما با علم شيخ بهايي مي شد.
حمامش را انگليسي ها آمدند كه از معماري اش سر در بياورند. خراب كردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است.
چه تكاني مي خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.
طول مي كشد تا جواب دهد:
-منظور؟
اين يعني كمي گيج و عصبي شده است. برايش شكلك بوس مي فرستم وبعداز مكثي مي نويسم:
علمي كه آن ور آب، پُز آن را مي دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت كشور خودمان را مي داني. پدرش را دارند در مي آورند. فصل رنگ نيست. دنگ ز فنگ زندگي نبايد از مقابله ي جنگي غافلت كند چرا تو شيخ بهايي نشوي. آن سعيد هم خوارزمي؟
شكلك هاي در هم مي فرستد.
پدر دارد صدايم مي كند براي غذا. آخرين پيام را تند تند تايپ مي كنم.
الگوريتمي را كه در كتاب رياضي مي خوانديم يادت هست؟الخوارزمي بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يك كامپيوتر هم كار بچه هاي خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايي جان!
سلام خوارزمي را هم برسان.
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر مي گويد:
-چرا راه دور بريم. دختراي فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را مي كشد و پدر برنج را. علي مي گويد:
-إ پدر من؟شما امروز جز سر و سامان دادن زندگي من بحث ديگه اي نداريد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan