#قسمت_صدم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
کل راه تا خونه رو حرف من آروم وبیصدانشسته بودم ولي مامان قربون صدقم ميرفت و گاهي بي هوا ميبوسيدم .نميدونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم... عاشقانه دوسشون داشتم... رفتيم خونه...ساعت چهار بود.کلي شاکي بودن.مرغ پخته بودن براناهار بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم... تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم...فرداش رفتيم پارک واسه شام...يه شب هم علي اينا برا شام دعوتمون کردن خونشون ...فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم
.بعد ۳ روز حامد هم اومد...دو روزي هم موندن و بعدش رفتن...به من حسابي خوش گذشت...خيلي خونواده باحالي بودن...با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم اونم که میدونست
من همش لبو ميشم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم ميزد و من... بعدشم کيف ميکرد...شب ها هم که بهترين شبام بود...محمد راحت ميگرفت ميخوابيد.خب هم اين که احساسي به من نداشت وهم اینکه مثل من که بي جنبه نبود. تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش ميگذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود... منم حسابي شلوغ ميکردم و سر به سرش ميذاشتم... احساس ميکردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد... خدا خير بده همشون رو.
« محمد »
هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه...دير وقت بود...به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام. ساعت ۱۲ بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن...سر چرخوندم ديدم عاطفه tv ميبينه... همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش ميشد.فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود.صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد. رفتم جلوتر و يه سرفه مصلحتي کردم...
http://eitaa.com/cognizable_wan