eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم . زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد : جانم آبجی ـ الو هیربد !؟ ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟ ـ من نه ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!! ـ هیربد ، محدثه ... نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد . ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا ـ اون نمی تونه بیاد !!! ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !! ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره ـ دیگه برای چی ؟ ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟ ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!! ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد ـ باشه تو هم همین طور ـ میا.... صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!! دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید . هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد . سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت . هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند ! حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد . آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم . مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت : خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟ با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
_ می ترسم . از زندگی و آینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش . خیلی می ترسم . می دونم که همه زندگی ها مبهمه . چون هزار گره و پیچ توی آینده پیش می آد که آدم اصلا اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعید و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنویسم. ولی یه مرد دیگه با یه فرهنگ دیگه، یک ایده و یک فکر دیگه. خیلی می ترسم. - حرفت درسته لیلی جان؛ اما تمام گفت و گو ها و رفت و آمدها و تحقیق ها و توسل ها برای همینه که آدم نزدیک ترین به خودش رو پیدا کنه. ولی این که شبیه هم و یک سان باشید خیلی دور از انتظاره. غیر از اینه که دو تا خواهر و برادر که توی یک خونه هستند شبیه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غریبه. این توقع بی جاییه. مادر دستمال کاغذی روی میزم بر می دارد می گیرد مقابلم. بر می دارم و اشکی که نمی دانم کی سر ریز شده پاک می کنم. - لیلا جان! هر کسی عیب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسیم بر دو می شه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبیر همچاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عیب ها رو طلا کنی. طرف مقابل هم دقیقا همین طوره. این یه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک این وسط چیه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گوید: - بعد از ازدواج دیگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختیار خیلی از بدی هات، خلقیاتت، روحیاتت رو کنار می گذاری. اون هم با میل و رغبت. اینه که پروانه می شی. آینده رو هم که هیچ کس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازیش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقا مصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعا بهترین همسفر بین تمام اون هایی که دیدم ایشونه. اصرار علی هم برای همینه. علی بهت نگفته، اما اینا هر روز با هم تماس دارند. خیلی هم ارتباط دیداری شون زیاد شده. چند باری با علی حرف زدم تجزیه و تحلیل خوبی از روحیات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ دیگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذیت میکند. یادم باشد برای جهیزیه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آینده ای که از آن فرار می کنم. واقعا اگردوست ندارم که قدم در آینده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برایش برنامه می چیند، با دقت تنظیم می کند، کم و زیاد می کند. این برایم عجیب است. فرار رو به جلو. سياستمدارها هم گاهی تیترهایی درست میکنند که فقط از عقل چپ بشر درمی آید. فراری که من از ترس آینده مبهمم دارم و رو به آینده دارد که دلم میخواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلد می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی میز برمی دارم و می نویسم: زمان تو را همراه خودش میبرد چه بخواهی چه نخواهی. هرچند میتوانی تنظیمش کنی و این تنظیم بسته به دست نو، به فکرتو، به تلاش توست. من مجبورم که روحیات جوانی ام را داشته باشم، اما میخواهم این روحیات را در قالبی بریزم که زیباتر از آن نباشد. انسان مجبور مختار است که باید تلاش کند در فصل بهار و زمین حاصلخیز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کویری می شود پر از برهوت. با روزهای سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و برباد می رود. خدایا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزینم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بیاورد. مرا دوست خود بدار و دریابم.» دستی از بالای سرم می آید. چنان جیغ میزنم که او هم می ترسد. علی است، خودش را جمع وجور می کند و با خودکارش زیر نوشته ام می نویسد: - آمین؛ و خدایا تو خودت می دانی این خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختیار خودش دارد همراه نازنینی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکن. ای خدا، من با اجازه ی تو به مصطفی می گویم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل این خواهر من کمک کن تا این بنده ی خوبت را این قدر سر ندواند. دوباره آمین. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan