#رنج_مقدس
#قسمت_صد_نوزدهم
گاهی این قدر رسم و رسومات دست و پا گیر می شوند، که پشیمان می شوی.
به نظرم باید از زندگی محوشان کرد. کاری که دقیقا ریحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند.
برای خودم طرح و برنامه می ریزم که از این سدّ عظیم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آینده در دلم نشسته است، برای آینده برنامه ریزی می کنم.
قول دادم برایشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم.
بسم الله می گویم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. یاد مصطفی می افتم که امروز باید آمده باشد. توی این مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و یک بار هم روضه گرفته بود.
مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ایجاد کنم.
هنوز متحیرم بین همه ی نکات مثبت و ترس هایم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، باید درست و راست بشود. اگر هم نه که نه.
اصلا مثل رمان های خیابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هیجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوء ظن ها و اشتباهات بسیار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگریم. او هم سر به خیابان بگذارد و فرت و فرت سیگار بکشد. از تصویر مصطفای پریشان سر کوچه ی سیگار به دست خنده ام می گیردکه صدایی می گوید:
- سلام... این غذا با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گوید:
- خدایی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی یا به مصطفی... عه عه! ببخشید آقا مصطفی فکر می کردی؟
دویدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پایین می اندازم و مشغول خرد کردن خیارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها.
با دسته ی چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد.
تکیه می دهد به صندلی زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکی مان را حالا دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتیاج شان به حضور او. ناخنکی می زند به غذایی که تمام و کمالش از محبت بر می آید. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خریدها، پختن ها و چیدن ها، اگر از کوچه ی محبتی نتراویده باشد، بدون طعم و دور ریختنی می شود.
و حالا علی نیامده بود ناخنک بزند. می خواست پیغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد.
بلدم با نگاهی تمام همّ و غمش را جا به جا کنم. علی برادر من است... هرچند که این مدت کاری کرده که بگویم: ((علی وکیل وصی مصطفی است در خانه ما.))
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تخم کرده تا جواب بدهم. ریحانه با علی هم جرّ بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ریحانه رو بیار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نیاید برای چرایی سکوت عزیز کرده اش، اما مادر دنبالم می آید و این یعنی که هیچ کس مثل مادر بچه هایش را نمیشناسد. در را می بندد و من چشمم را.
- بشینم؟
دستم را به نشانه بلای اتاق نشان می دهم.
- اختیار دارید سرورم، تاج سرم.
-دیگه زبون نریز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها همیشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران رادیو هم می گفت که یکی از گزینه های تربیتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهایی که ندید گرفته می شود تا حیای بین مادر و بچه از بین نرود. در حالی که مادر بیشتر از آن که به فکر خودش باشد ، غصه فرزند خطاکار را میخورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثریا دیوارش کج بالا می رود. هر چند ما بچه ها در خیال خودمان آن فدر مواظبیم که مادر و پدر نفهمند و آبرو همیشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خیلی وقت ها ترک خطا کنیم. اما مادر این بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشینم . امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
_ با علی سر مصطفی بحث کردید؟
_آقا مصطفی.
مادر خنده شیرینی می کند و من بیخیالی را در پیش می گیرم .
_ تو که این قدر هوادارش هستی ، پس چرا خواهانش نیستی؟
این بار بغض می کنم. مادر تکیه گاه عاطفی خوبی است.
_ نمی دونم...
منتظر و ساکت می ماند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan