#قسمت_صد_و_بیستوششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:نميدونم چقدر عذاب کشيده...ولي مطمئنم که اين حالي رو که الان دچارش شده و اينطور افتاده به خاطر چند ساعت ايستادن زير بارون نيست...ديشب شب وحشتناکي بوده براش که اينطور حرفاي مرتضي از پا درش آورده... هيچي از حرفاش سر در نمي آوردم... يکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد...-: برم براش چايي بيارم...علي-: من و محمد ازاين ديوونه بازيا زياد در آورديم. تازه محمد هم اينقدر ضعيف نيست که بخاطر زير بارون موندن اينطور ...انقدر تو زندگيش سختي کشيده که مرد شده. اين حالش دليل ديگه اي داره...بشين تا برات بگم...بغض بدجور فضاي گلوم رو اشغال کرده بود...آروم نشستم سر جاي اولم... علي چرخيد طرفم...ولي هنوز دستاي محمد رو تو دستاش نگه داشته بود.منتظر و مشتاق بودم...
علي-: ببين آبجي محمد ...تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم...محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد...خيلي آروم و آهسته و بعد با صدايي که از ته چاه در مي اومد و به زور ميشنيدمش گفت محمد-: علي ...تو...رو به هرکي...مي پرستي قسم...ازم...نگيرش...با اين...کارت علي بلند شد و چند بار پيشوني محمد رو بوسيد...علي-: باشه... باشه داداش. هرچي تو بخواي... فقط خوب شو...زود تر خوب شو و خودت بگو... خل شده بودم از اين همه کنايه و در لفافه حرف زدن اين دو تا...کاش ميفهميدم ديشب چه خبر شده...ولي اگه من ميپرسيدم پررويي بود...چون من اين وسط... وسط زندگي محمد بودم...ولي
هيچ کاره بودم...دوباره نشست روي صندلي...آخه چه خبره؟ چي ميگن اينا؟ اصلا ديشب چي شد؟
-:داداش ميخواستي چی بگي؟علي به محمد اشاره کرد... علي-: به موقع اش خودت ميفهمي آبجي...-: خب يکي به منم بگه چه خبره اينجا.علي دستي به ريشاش کشيد... علي-: آبجي ميخواستم بگم ولي يکم ديگه تحمل کن...همه چي رو ميفهمي...واقعا عصبي بودم...سري تکون دادم و براي اولين بار خشونتم رو نشون دادم-: نه ممنون...لازم نيست بفهمم...آخه يکي نيست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اينجا اضافي هستي و به زور دارن تحمل ميکنن ديگه چيکاربه کارشون داري؟ عذر ميخوام فضولي کردم.دستام ميلرزيد ازعصبانیت زدم بيرون...رفتم توي آشپزخونه و به سوپم يه سر زدم...بغض داشتم به چه بزرگي...نشستم روي يکي از صندلي هاي پشت ميز...چند دقه نشد که علي اومد تو آشپزخونه... اومد ميز رو دور زد و روبروم ايستاد...اول کف دستاشو گذاشت روي ميز و سرشو انداخت پايين... نگاش کردم...چند ثانيه بعد سرشو گرفت بالا و خيره شد تو چشام. صندلي رو کشيد و نشست روبروم علي-: مجبورم نکن که زير قولم بزنم. همين الان قول مردونه دادم که نگم-: من که گفتم نيازي نيست چيزي بفهمم... علي-: به موقعش ميفهمي...فقط تا همين حد بگم که مربوط به توئه اين موضوع... زمان گفتنش هم دست ما نيست... محمد تعيين ميکنه... پوزخندي زدم ...همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گريه ام نگيره...-: ميخواد بگه برم گم شم ديگه؟ چرا تعارف ميکنه پس؟ از اولشم قرارمون همين بود...متوجهم ناهيد داره بر ميگرده...باشه...همين فردا هم که بخواد ميرم...علي دست فرو کرد لاي مو هاش...
http://eitaa.com/cognizable_wan