eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ شرط واسه چي؟محمد-: واسه اينکه يه قاشق بخورم-: چه شرطي ؟محمد-: قبول ميکني؟-: فقط يه قاشق؟ لبخند بي جوني زد...محمد-: بستگي به تو داره که چند قاشق بخورم...-: چه شرطي؟اصلا میخوام ببیننم تواین وضعیتت شرط چیه! تومریضی ومجبوری حرف پرستارتو بی قید وشرط گوش بدی ! بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشينه...خيلي سست و بي حال بود... اصلا انگار زوري نداشت... بميرم براش اين همون آدميه که منو با پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ اي بميرم و ديگه هيچوقت اين روزاتو نبينم... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش...بازشون نکرد... فقط نگام ميکرد که اونو هم ازم گرفت... سرش رو تکيه داد به لبه تخت و بالشايي که پشت سرش بود و چشاشو بست...محمد-: گفتم که نميخورم...ميل ندارم...-: اصلا نخور...بشقاب رو گذاشتم روي عسلي کنار تخت و خواستم پاشم برم که يادم افتاد از ديروز که ناهار خورد ديگه هيچي نخورده... حتي يه ليوان آب...بيشتر از ۲۴ ساعت. اونم با اين مريض احواليش که کلي بايد بهش ميرسيدم...بلند شدم نشستم لبه تخت... محمد بخور ديگه...به زور بخور محمد-: بده خودم ميخورم...توأم نمیخواد نزديکم بشی .. ديگه ادامه نداد...قلبم فشرده شد...چي ميشد بهش بگم دوسش دارم؟ولي نه...نميگم...بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزديک لبش... چشاشو باز کرد...دستشو خيلي آروم و بي حال آورد بالا تا ازم بگيره که ندادم. دستش رو انداخت پايين و باز چشاشو بست... محمد-: ببرش اصلا...ميل ندارم... خنديدم...راست میگفت عين بچه ها ميشد با من... حرفش بد جور رو دلم اثر کرد دست بردم لای موهاش ونوازشش کردم حس کردم گره ابرو هاش داره باز میشه ولبخند نشسته گوشه لبش چنددقیقه ای همینجور نازشو کشیدم وانقدر اصرارررر کردم تا بالاخره چند قاشقی از سوپ خوردو خوابید رفتمو نشستم و شروع کردم به درس خوندن...يکي دو ساعتي خوندم تا زنگ در زده شد...حسابي خسته بودم... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم علي و مرتضي رو ديدم ...علي بهم لبخند زد و سلام داد... کشيدم کنار-:سلام بفرماييد... علي رد شد و رفت تو...مرتضي سرش پايين بود.جلوم يه مکث کوتاهي کرد و يه سلام داد و گذشت...اين همون مرتضي بود که چشام رو در مي آورد؟چه سر به زير...اوهوع... صداي علي رشته افکارم رو پاره کرد...علي-:آبجي يه سري داروي گياهي سفارش مامانمه...اينم يکم ميوه و آبميوه... به زور به خوردش بده...به خودم اومدم و درو بستم... -: شرمنده کردين داداش... خيلي ممنون. اتفاقا خودم ميخواستم برم خريد...علي خنديد علي-: به قول محمد...بعد صداشو کلفت کرد علي-: زن باس کاراي تو خونه رو انجام بده...خريد و اين چيزا کاراي مردونه اس...من و علي خنديديم... مرتضي کنار علي تکيه داده بود به اپن و سرشم زير بود... نگاهم رو از مرتضي گرفتم و با حرکت سرم از علي پرسيدم چي شده؟ علي مرتضي رو تا دم در اتاق کشيد و پرتش کرد تو...درو بست...علي-: به همون مسئله اي مربوطه که محمد وقتشو تعيين ميکنه...فقط آبجي... نه چاي...نه شيريني...نه ميوه...اول تکليف اين دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم ميام و ميبرم... http://eitaa.com/cognizable_wan