#قسمت_صد_و_دهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و گفتي طلاق...از ته دلتم نبود... ولي من نشستم و منطقي فکر کردم و منطقي جواب دادم که باشه...طلاق...نه از روي احساس و لجبازي با شما ... اقا محمد اگه ميموندم باهات شايد زندگي هردو مون خراب ميشد... وضمنا مسائل دیگه ای هم بود که حالا نمیگم بعد ها شاید بفهمین پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشيدم کنار...الانم هيچ احساسي بهت ندارم...اينا رو گفتم که خودت رو مديون من ندوني...من خودم انتخاب کردم...تو هم عاشقي اقا محمد پس من و شما ديگه هيچ ديني به هم نداريم...اولين بار بود که از اينکه ميشنيدم کسي به خاطر شهرتم منو خواسته بود، ذوق کردم... واقعا ذوق کردم...ولي شايد بازم داشت به خاطر من کوتاه مي اومد -:ناهيد من به تو بد کردم...غير منطقي تصميم گرفتم... بيا برگرد...نيا...نيا... نفس عميقي کشيد و تکيه داد...ناهيد-: من بچه نيستم که به خاطر يه دعوا و عصبانيت زندگيم رو خراب کنم... اقا محمد اين هم به نفع منه هم شما...قبول کن...ميخواي ثابت کنم که عاشق عاطفه اي؟چشام گرد شد -:چطوري؟خنديد...ناهيد-:من تو رو خوب ميشناسم آقا محمد... ساده اس ...فکر کن الان عاطفه همه حرف هاي من و تو رو شنيده باشه...حتما فهميده که من واقعا قرار نيست برگردم...پس ديگه قرارداد بين تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه ميتونه برگرده شهرشون چشام شد اندازه بشقاب...واقعا در اومدن شاخ رو روي سرم حس ميکردم.-: تو... تو...تو از کجا خبر داري؟بازم خنديد...ناهيد-: من خيلي وقته که ميدونم محمد... دقيقا از يه شب قبل اين که بياين عزاداري علي اينا ...اگه قبول کردم بيام اين کلاسا واسه اين بود که يه موقعيت جور شه و اينا رو بهت بگم. ودلایل شخصی دیگه ای که داشتم -: تو واقعا همه اين مدت اينا رو میدونستي؟ از کجا؟آخه چطوري؟ ناهيد-: مرتضي بهم گفته بود... دستم رو زدم به پيشونيم...-: چرا؟... چرا؟... آخه چرا مرتضي؟ ناهيد-: آخه ميخواست بدونه من واقعا ميخوام برگردم يا نه...-: آخه به اون چه ربطي داره؟... به اون چه مربوط؟.. ناهيد-: چون مرتضي عاطفه رو ميخواد...خون تو رگهام يخ بست... همينطور خيره بودم به ناهيد... اونم با دقت داشت نگام ميکرد... حدس ميزدم... بايد ميفهميدم... وقتي که من و عاطفه رو در حال شوخي ديد رفت و در رو کوبيد...وقتي از همون اول حرص ميخورد و با تمام وجود ميخواست مانعم بشه از آوردن عاطفه...از همون نگاهاش به عاطفه ...ديگه واقعا دستم به جايي بند نبود...فقط خدايا... عاطفمو ازخودت ميخوام... درمونده بودم... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟... نه... نه... نه... ناهيد-: ديدي چقدر دوسش داري؟ بهت ثابت شد؟...تا حالا هيچوقت نديده بودم چشمات پر اشک شه...صدام خيلي آروم بود...-: عاطفه چي؟ناهيد-: بهت قول ميدم که اونم تو رو دوست داره...-:نداره ...نداره...من اينقدر خوش شانس نيستم...ناهيد-: بذار زمان همه چيو درست ميکنه...ميخواي من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده.-: نه...ميشه فعلا عاطفه چيزي ندونه؟ اون وقت به قول تو ديگه قراري بين من و اون نميمونه... ناهيد-: حتما اقا محمد... حتما... درست ميشه...به خدا توکل کن...
http://eitaa.com/cognizable_wan