°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_یازده
🌷دیگه نمی دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره. چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه.
🌷یهو حالت نگاهش عوض شد.
ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟
چند لحظه صبر کردم.
ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده، فردا هم روز خداست.
🌷ـ نه مهران، همین الان و همین امشب، حق نداری چیزی رو مخفی کنی، حتی یه کلمه رو.
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد.
ـ تو می دونستی؟
🌷ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش. شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت، مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار.
زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید:
🌷– اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم، بچه هم داشت. فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود، نبود؟
اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم.
🌷شب همه خوابیدن، اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن.
🌷مادرم خیلی باشعور بود، اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، #رشته_ادبیات رو انتخاب کرده بود. چیزی که سال ها ازش می ترسیدم،
داشت اتفاق می افتاد.
🌷زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_دوازدهم
🌷توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه.
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید.
🌷ـ چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره.
اومد طرفم
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین.
ـ ببخشید
و ساکت شدم.
🌷ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم.
ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم. اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد. مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده، زجر می کشیدی. روی بابا هم بهت باز می شد.
🌷حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بزاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟
و سکوت فضا رو پر کرد.
🌷ـ از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی.
نمی دونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم.
🌷ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود. اما همه اش همین نبود.
ترسیدم #غیرتت با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست،
🌷همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم. امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد، که نشد.
مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
عزیزان بریم ادامه رمان جذابمون 👇
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
http://eitaa.com/cognizable_wan