#قسمت_صد_و_نوزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خوندم ... خيلي خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بين بيست و يک نفر سه تا صدا آورده بود تو سي دي ...گفت اولين صدايي که ميشنوين بهترينتون بود ...بعد با احتیاط وآهسته در حالیکه یه چشمم به محمدبودگفتم-: اونم صداي من بود...نفسش رو محکم فوت کرد بيرون و با انگشتاش ضرب گرفت روي فرمون. محمد-: ميخوام بدونم دقيقا با چه جمله هايي ازت تعريف کرد؟ اوف. بيخيالم نميشه... خدا امشبمونو بخير کنه خودش.دلشوره گرفتم ...نميخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم -: گفت بقيه که ميخوندن فقط گوش ميدادم وردمیشدم ولي تو خوندني بارها پيش اومد که چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولي ... محمد باور کن بعد اين قضيه ديگه اصلا تکي براش نخوندم ... يه بارم گير داده بود اذان بگو پسره خل...گفتم بلد نيستم ... نيم ساعت توي کلاس رژه رفت و گير داد و آخرشم عصباني شد و قهر کرد کتشو برداشت رفت بعدشم من دیگه کلاسش نرفتم...ايندفعه خنديد. واي خدايا شکرت. محمد-: حقشه پسره پررو ...رسيديم و ماشينو پارک جلوي در ورودي باغ و پياده شديم .داشتم پياده ميشدم که دستم رو گرفت . نگاهش کردم .محمد-: ببخش که ناراحتت کردم... خنديدم . از ته دل -:ناراحت نشدم ...يه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد . پياده شديم . زنگ رو زديم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشيد کنار تا اول من برم داخل. يه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بوديم که علي پريد بيرون.علي -: بابا کجاييد شما؟ نياييد تو نياييد تو ... اول بريم ترقه بازي بعد...خنديديم . کم کم کلي آدم ريختن تو حياط... مرتضي اومد و سلام و احوالپرسي به شدت گرمي کرد و دونه دونه همه رو معرفي کرد . خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازيار بود و نامزدش ، شايانم بود . خانواده هاي همشون ... واااي خدايا ... ناهيد و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چيزي نگفت؟ چيزي نسپرد؟ حتما ميدونه که خودم وظيفمو ميدونم.با همه سلام و احوالپرسي کرديم يکي يکي. انصافا نگاهاي مرتضي خيلي به نظرم سنگين مي اومد . خيلي غير عادي بود . نميدونم چرا ولي به نظرم نگاهاش عادي نبودن. سوراخم ميکرد.وقتي نگاهش نميکردم هم نگاهشو حس ميکردم. خيلي سنگين بود. علي اومد جلو. علي -:خب محمد... حالا چطوري استتار کنيم؟ اين صاحباي باغاي اطراف فيلم ميگيرن آبرومون بر باد ميره... محمد دستاشو فرو کرد تو جيباش.خنديد و شونه بالا انداخت.مرتضي بهمون ملحق شد. علي-: عينک دودي بزنيم ؟محمد-: اونوقت همه ميفهمن کوري. علي -: خب چفيه ببنديم به دهن و دماغ؟ خنديدم-: مگه ميرين راهپيمايي؟ هرسه تاشون قهقهه زدن .مرتضي -: بابا استتار نميخواد که ... الان تاريکه اولا... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کي تو رو ميشناسه آخه ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan