#قسمت_صد_و_پانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشام گرد شد -: کجا؟قراره جايي بريم؟علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت...الان خونه ست؟؟حالم گرفته شد-: داداش... شما م؟علي -:من چي؟ -:ببخشيد ميدونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه...علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت ميشد...-: بله خونس...الان گوشيو ميدم بهش...با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم...هيچ کس منو درک نميکرد... آروم درو باز کردم...آخي عزيزم خوابش برده بود...پس بگو چرا صداش در نمي اومد...آروم رفتم جلو تر...خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه...يه دفعه چشاشو باز کرد ...يه جيغ آروم کشيدم... آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه.دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو ازدستم کشيد. گوشيوگذاشت درگوشش دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟خيره شده بود بهم و منم خيره به اون...محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم...محمد-: دلم خواست نگم... مگه فضولي؟چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت ميکني؟ دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نميگرفت ...too me...محمد-: نه خودمون ميايم...ساعت چند فقط؟ محمد-: اوکي...مرتضي چه دست و دلباز شده...محمد-: نه قربونت...يا علي خدافظ...تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي...محمد-: که منو زنداني ميکني ضعيفه؟خنديدم...باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير ميکرد...از پنجره به آسمون نگاه کردم...محمد همچنان حرف نميزد ...دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت...چقد خوشگل بودن چشماش. خواست صورتشونزدیکصورتم کنه .دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم-: جلو نيايي ها... يکم مکث کرد. بلند شد و نشست لب تخت . از لاي انگشتام ديدش ميزدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش .محمد -: ميدونم از من خوشت نمياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد ...متاسفم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan