eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 سوختــه 🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم 🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود. با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد، کتاب رو جلوتر می خوندم. 🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم. هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود. کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم. 🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم. هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال، 🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد. کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد. 🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم. توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در 🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود. 🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد. خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن: – تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه. 🌷کار به آوردن سوال های کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت. 🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد. – جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن. نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس. 🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما. و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد. 🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده. بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد. 🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ 🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد. 🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده. و همه زدن زیر خنده. برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن. 🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود. ✍ادامه دارد...... http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیر لبم همچنان نجوا می‌کردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می‌آمد، اشکی را که تا زیر چانه‌اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...» همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می‌کشیدم تا هر چه می‌توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت‌زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می‌زدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا می‌گیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال می‌کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان‌گویی افتاده‌ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!» اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریاد‌های ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می‌گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه‌هایی مردانه، شانه‌هایش می‌لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه‌هایم می‌سوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمی‌خوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و ناله‌هایم بود که نفس‌هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه‌ام می‌کوبید. مجید بی‌آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی‌صدا گریه می‌کرد و نه فقط شانه‌هایش که تمام بدنش می‌لرزید. هیچ کس نمی‌دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می‌زد و صدایی که از طوفان ضجه‌هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...» هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت‌زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه‌های بی‌صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می‌زدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا می‌گیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می‌سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می‌چکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیه‌السلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیه‌السلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟» http://eitaa.com/cognizable_wan