#قسمت_صد_و_چهل_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش .
عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ...
-: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ...
دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم .
-: زود بخورش اب نشه ...
عاطفه -: نمي تونم ديگه ...
-: يه قاشق تو يه قاشق من ...
عاطفه -: باشه ...
بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت
عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟
برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم
عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ...
-: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در
آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد.
عاطفه -: چه بوي خوبي ميده..
http://eitaa.com/cognizable_wan