eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد . مهدا : مامان ؟ مامانی ؟ ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟ ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم ـ واقعا باید این اردو بری ؟ ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من . مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ‌‌، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ... ـ باشه برو ، شبت خوش ... بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد . به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید . مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟ ـ چجوری ؟ ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد ـ دلیل نمیشه ـ چی بگم ! ـ من یه حدسایی میزنم ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟ ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ... ـ فال گوش واستادی ؟ ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید ـ نباید گوش وای.. ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟ ـ خب چرا ولی... ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن .. اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟ بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟ چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ... ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟ ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست ـ خب که چی ؟ ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: - آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: - ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: - راست و حسینی. - پس چرا گریه میکنی؟ - آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan