#قسمت_نود_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد از پست سرم بغلم کرد... داشتم خفه ميشدم...يه نفس عميق کشيدم...صداي قلبم همه جاي صداسيما رو برداشته بود... خوبه هيچ کس نبود ما رو ببينه... مغزم واقعا از کار افتاده بود...مني که نمي ذاشتم دختر داييام بهم دست بزنن...قشنگ داشتم ميلرزيدم. محمد کتش رو باز تر کرد منو محکمتر بغلکرد .فکر ميکرد سردمه. نميدونست هيچ سرمايي تو وجودم نيست نمی دونست دارم آتيش ميگيرم...نميدونست طاقت اين همه خوشي رو ندارم... نميدونست طاقت اين همه نزديکي بهش رو ندارم...کاش ميتونستم فرار کنم ولي همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ...يکي منو restart کنه... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدايي که انگار از ته چاه در مي اومد گفت محمد-:ببخش منو ديگه...منم که بي جنبه...چشمام خمار شده بود فک کنم.....خب تا حالا دست هيچ پسري به دستامم نخورده بود و حالا...لرزشم قطع شد...کلا سايلنت شدم...حرف زدن هم از يادم رفته بود....محمد با اون صداي خوشگل و آروم همش تو گوشم ميگفت محمد-: ببخش... ببخش... داشتم رواني ميشدم...خيلي وضع وحشتناکي داشتم...محمد-: بخشيدي؟ ميبخشي؟ آب دهنم رو قورت دادم وفقط سر تکون دادم...خوبه پشتم بود و قيافم رو نميديد خيلي حالم بد بود...وحشتناک....سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسيد... نکن تو رو امام حسين... نکن جان مادرت. داري از خجالت آبم ميکني...داري نابودم ميکني... گردنم رو بردم پايين تر و آروم لبه کتش رو بوسيدم...اصلا دست خودم نبود اين کارام...واي علي بي تربیت بدقول کجايي؟ بدو ديگه...جز صداي نفس هامون که آروم شده بود هيچ صداي ديگه اي بلند نميشد...بالاخره اين گوشي لعنتي محمد زنگ خورد... ولي نه... ديگه آروم شده بودم تو اون حالت... محمد يه دستش رو برداشت و از جيبش گوشيشو در آورد...
http://eitaa.com/cognizable_wan