🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_سوم
نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست ....
مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ...
او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ...
باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین..
نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه ....
محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد .
درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ...
سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ...
یکی بی سیم بزنه
مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛
فاتح فاتح ... یاسر ؟
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
.
.
+ فا....ت....ح .... بگو...شم !
یاسر .... اعلام موقعیت ؟
+ در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری
این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... !
سرهنگ : بده به من ... !
یاسر ؟
بله قربان
سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم
چشم قربان
...............
سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ...
بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود .
سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ...
نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد
هادی : دقیقا کجا ؟
نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی ....
بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم
سید هادی : خب
ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_سوم
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن.
پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند:
کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند
-داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش.
-تو هم داری شلوغش می کنی.
-اه ببین چه جوری پیام داده.
مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد.
عطیه می گوید:
-بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن.
ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید:
-ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن.
گلبهار می گوید:
-خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟
سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم:
-ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف
همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون
می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران.
سارا که همیشه معترض است می گوید:
-لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن.
گلبهار به عطیه می گوید:
-اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه.
-یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟
-الان تو طرفدار منی یا اون؟
عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد.
سارا رو می کند به من و می گوید:
-آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم.
-می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم.
-وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم.
-می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون.
-واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای.
سمیه می پرسد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan