🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_دوم
تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید .
ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست .
ـ ببخشید معطل شدید
ـ خواهش میکنم
در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟
انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید
ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟
خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱*
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید
ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه
ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟
محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود .
ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟
ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟
ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟
ـ خب ، معلومه
ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟
ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم
ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟
ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲*
ذات آدما در ظاهرشون مشخصه .
ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده
(بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ )
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_دوم: نظامی سابق
سکوت آزار دهنده اي توي اتاق بود ... اگر قبول نمي کرد و اسم اون مرد رو نمي برد ... همه چيز تموم بود ... همه چيز...
- مطمئنيد پاي من وسط نمياد؟ ...
- شک نکن ... هيچ جايي از پرونده ... اجازه نميدم هيچ کدوم بفهمن تو چيزي مي دونستي ... فقط اين فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره اشک بي اختيار از چشمش اومد پايين ... مصمم بود ... هر چند ترسيده بود ...
- الکس بولتر ... معاون دبيرستان ... اون بود که کريس رو با چاقو زد ...
رابرت فلار ... ملاني استون ... جیسون بلک ... اينها مواد رو از اون مي گيرن و توي دبيرستان و چند بلوک اطراف پخش مي کنن ... براي بچه هاي زير سن قانوني ... کارت شناسايي جعلي و الکل هم جور مي کنن ...
الکس بولتر ... معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بودم؟ ...
6 فوت قد ... چثه اي درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...
کي بهتر از يه سرباز دوره ديده مي تونه با چاقوي ضامن دار نظامي کار کنه؟ ... و با آرامش و تسلط کامل روی موقعیت، مانع رو از بین ببره؟ ...
باورم نمي شد چطور بازيچه دستش شده بودم ... اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اينکه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روي مدير دبيرستان ... کسي که جلوي فروش مواد رو گرفته بود ... و بعد از سوال من هم ... تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی بچه ها ... مانع بزرگي سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوي لالا ... و از اتاق بازجويي که خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگي هاي لازم حفاظتي از لالا رو انجام داده بود ... و حالا فقط يک چيز باقي می موند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت استفاده مي کرديم ...
تلفن اوبران که تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعديت چيه؟ ... چطور مي خواي بدون اينکه لالا کل ماجرا رو تعريف کنه ... الکس بولتر رو گير بندازي؟ ... تو هيچ مدرکي جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداري ... نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزي که اون رو به صحنه قتل مربوط کنه ... چطوري مي خواي ثابت کني بولتر براي کشتن کريس تادئو انگيزه داشته؟ ... فکر مي کني آدمي به تجربه و زيرکيه اون که هيچ ردي از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف کنه؟ ...
گوشي تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيري کردم ...
- نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمي کنه ... منم چنين انتظاري رو ندارم ...
کوين گوشي رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته؟ ... اگه شرایطی که میگم رو قبول کنید ... مي تونم بهتون بگم از کجا مي تونيد شروع کنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه ...
توي زمان کوتاهي ... کوین با چند نفر دیگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث هاي زياد ... پرونده قتل کريس وارد مراحل جديدي شد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_دوم
✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!
_بله پسرمه، علیرضاست
_فوت شدن؟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمی دونم! شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
_چی؟
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا!
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_دوم
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است.
پدر نگاهم را می خواند و می گوید :
_ پارسال خوندم .
و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم .
سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه .
پدر نیم خیز می شود و می گوید :
_ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده.
پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید .
من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد .
نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها .
این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است .
چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند !
نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه .
کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها.
می گوید :
_ پیدا کردی ؟
_اوهوم !
_ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟
شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام .
دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید :
_ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟
_ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد .
عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم .
_ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری .
_ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره .
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه .
_ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست .
می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن.
جای مبینا خیلی خالی بود .
چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم :
_ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست .
بیزارم از فاصله ها ..."
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan