📝سرزمین زیبای من📝
#قسمت_پنجاه_یک : ✍غرور
🌸🌼زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا … مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ …
بدجور هول شدم و گفتم نه … و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم … اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ … داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم …
🌸🌼– منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود …
– نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد … هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه …
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین … چند لحظه در سکوت مطلق گذشت …
🌼🌸– اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی …
– افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟… منتظر جوابش نشدم … پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ … اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری … اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله …
🌼🌸– مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم…
همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد … ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم … اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم … می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما …
🌼🌸همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد … اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم …
– لعنت به توی احمق …
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون
✍ادامه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_يک: فرصت دوباره
بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمي کار راحتي نبود ... اونم براي بچه اي که هيچ کس رو نداشت ...
- چه فرصت دوباره اي؟ ...
- اينکه براي هميشه اينجا رو ترک کني ... توي يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد که ما برات درست مي کنيم يه زندگي جديد رو شروع کني ... کاري مي کنم مددکاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو پرداخت کنه ... بري توي يکي از خانواده هاي سرپرستي* ... جايي که بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي ... و بري مدرسه ... اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت ...
براي بچه اي که حتي جاي خواب نداشت پيشنهاد وسوسه کننده اي بود ...
- اما اگه توي دادگاه شهادت بدم ... زنده نمي مونم که هيچ کدوم از اينها رو ببينم ...
محکم تر از قبل ... با لحن آرامي ادامه دادم ...
- نياز نيست لالا ... ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي کريس رو تعريف کني ... تنها چيزي که ازت مي خوام اينه که بگي اون روز صبح ... با کريس قرار داشته داشتي ... و از دور شاهد قتل بودي ... و چيزهايي رو که توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي ... اما لازم نيست چيزي از فروش مواد بگي ... تو فقط شاهد قتل بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ...
اون آدم ... هر کي که باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ... مهره هاي بزرگ هميشه يکي رو دارن که واسشون اين کارها رو بکنه ...
اصل کاری ها اگه ببینن پاي خودشون گير نيست دست به کاري نمي زنن ... چون اگه به کاري دست بزنن و سعي کنن بهت آسیب بزنن یا تو رو بکشن ... خوب مي دونن اين کار باعث ميشه دوباره پاي پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجراي کوچيک نيست ... و اونها هم کشیده میشن وسط ماجرا ... پس هرگز این کار رو نمی کنن ...
ريسک سر به نيست کردن شاهد فقط براي مهره مهم يا اعضاي خانواده شونه ... مهره هاي کوچيک خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي که من ازت مي خوام اينه ... با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همکارهام بزاري ... که نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... که ما بدونيم کار رو بايد از کجا شروع کنيم ... و همون طور که کريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي کنم ... بزار کاري رو که کريس به قيمت جانش شروع کرد ... ما تمومش کنیم ...
* خانواده هایی که در ازای مستمری از کودکان بی سرپرست نگهداری می کنند .
http://eitaa.com/cognizable_wan