#فراری
#قسمت_381
آیسودا میان گریه خندید.
-بازم تو نجاتمون میدی.
پژمان دستانش را پایین آورد.
از نگاه خیره ی بقیه اصلا خوشش نمی آمد.
-بیا بریم.
آیسودا عین یک دختر حرف گوش کن همراهش شد.
دستانش را از جیب پالتوی پژمان بیرون آورد.
ولی کوتاه نیامد.
یکی از دستانش را حلقه ی بازوی پژمان کرد.
در مقابل لبخند پژمان گفت: اینجوری راحتترم.
-بله!
آیسودا خودش هم لبخند زد.
اولین کافه داخل شدند.
صدای موزیک ملایمی می آمد.
عین یک لالایی دلپذیر بود.
برعکس بعضی کافه ها که فضای تاریکی داشتند، این یکی روشن بود.
پر از رنگ های تند.
بدون دود سیگار.
ولی بوی قهوه می آمد.
آیسودا نفس عمیقی کشید.
-این بو رو تو سرما دوست دارم.
-بشین من سفارش میدم.
روی یک تخته سیاه بزرگ با انگلیسی و فارسی زیبایی، منو را نوشته بودند.
پژمان برای هر دویشان قهوه سفارش داد.
با این تفاوت که خودش تلخ می خورد و آیسودا شیرین.
وقتی سر میز نشست آیسودا با تعجب و ذوق گفت: فک نمی کردم یه روز من اینجوری روبروت بشینم.
انگار یادش رفته باشد دوباره با ذوق گفت: واقعا پسرخاله منی؟ ما دو تا فامیلیم؟
پژمان خنده اش گرفت.
-اینجوری میگن.
آیسودا با شیطنت نگاهش کرد.
پس می توانست حسابی پدرش را درآورد.
اصلا همین چیزها زندگی را زیبا می کرد.
قهوه هایشان را آوردند.
گارسون با تاکید که کدام شیرین و کدام تلخ است فنجان ها را گذاشت و رفت.
آیسودا برای اینکه زودتر گرم شود فنجان شیرین را برداشت.
کمی نوشید.
-مزه ی خوبی داره.
-نوش.
پژمان هم فنجانش را برداشت.
نگاهش میخ به آیسودا بود.
هنوز رد گریه روی صورتش بود.
سفیدی چشمش سرخ بود.
نوک دماغش هنوز قرمز بود.
-دیگه گریه نکن.
آیسودا نگاهش کرد.
-مگه میشه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_382
-آره!
-چجوری؟
-دیگه اشکتو در نمیارم.
آیسودا خندید.
واقعا مرد جذابی بود.
-پس می دونی بیشتر گریه هام بخاطر توئه؟
می دانست.
سرش را تکان داد.
آیسودا قهوه اش را تمام کرد.
فنجان خالی را روی میز گذاشت.
-دیگه گریه نمی کنم.
پژمان حرفی نزد.
فقط قلبش بیشتر از قبل تپید.
حالا نوبت او بود که به پژمان زل بزند.
خطوط چهره اش را زیر و رو کرد.
کمی زمخت بود.
با یک چهره ی شرقی و کاملا مشکی.
چشمان درنده!
و البته خیلی هم با جسارت!
اعتراف می کرد به شدت از استایلش خوشش می آمد.
-هیچ وقت شده از دختری غیر از من خوشت بیاد؟
-نه!
رک جواب داد.
چیزی درون دل آیسودا غنج رفت.
-تو چی؟
رنگ آیسودا پرید؟
-از مردی خوشت اومده؟
اصلا دوست نداشت جوابش را بدهد.
هر چه بوده برای گذشته است.
بازگو کردنش فایده ای نداشت.
غیر از آن می ترسید پژمان دیگر دوستش نداشته باشد.
-آدم های مهم الان مهمن.
پژمان حساس شد.
با حساسیت هم نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-نه نبوده.
یک دروغ مصلحتی که به کسی برنمی خورد.
تازه قرار هم نبود دیگر پولاد را ببیند.
آن جانور برود با همان زن های هرزه ی خیابانی.
لایق عشق نبود.
-مطمئن؟
-یعنی من دروغ میگم؟
تن صدایش کمی می لرزید.
-یه قهوه ی دیگه می خوای؟
-نه، بریم.
پژمان سر تکان داد و گفت: باشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀