#فراری
#قسمت_383
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
پژمان را عین کف دست می شناخت.
بیخود و بی جهت سوال پرسید که نتیجه اش این شود.
پشت میز بلند شدند.
پژمان حساب کرد و همراه آیسودا بیرون رفتند.
-دلم می خواد رانندگی رو یاد بگیرم.
-به زودی یاد می گیری.
آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
به نظر دلخور می رسید.
چهره اش سرد و سخت بود.
-از چی دلخوری؟
پژمان جوابش را نداد.
-خوشم نمیاد هروقت سوال می پرسم جواب نمیدی.
-حرف نزن.
اخم هایش در هم رفت.
حق نداشت با او اینگونه حرف بزند.
-چرا اینجوری باهام حرف می زنی؟
پژمان به قدم هایش سرعت بخشید.
-فک می کنی دروغ میگم؟
ذهن پژمان درگیر کاغذی بود که نادر برایش آورد.
اصلا این کاغذ چه شد؟
آخرین بار یادش بود بخاطر آتش سوزی کاغذ از دستش افتاد.
تمام مدت خانه جارو نشده بود.
کسی هم نیامده.
پس باید همان جاها باشد.
-به چی فکر می کنی؟
-سردت نیست؟
-چرا خیلی سردمه.
-عجله کن.
نخیر ظاهرا نمی خواست جواب سوال هایش را بدهد.
پس او هم دیگر نپرسید.
جالب بود.
او باید بابت مخفی کارهایشان ناراحت باشد.
گارد بگیرد.
این مرد خودخواه باید یک چیز خیالی گارد گرفته بود.
به درک اصلا که جوابش را نمی داد.
از دماغ فیل افتاده.
از جلفا بیرون آمدند.
ماشین کنار خیابان بود.
-عجله کن آیسودا.
وقتی اسمش را صدا می زد خوشش می آمد.
سوار ماشین شدند.
تا بخاری روشن نشد فضای ماشین سرد بود.
پژمان فورا بخاری را روشن کرد.
-الان گرم میشی.
-مرسی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_384
ماشین حرکت کرد.
ولی ترافیک زیادی بود.
پژمان به زور توانست از شر ترافیک راحت شود.
-ممنونم که اومدی.
باز هم جوابش نداد.
آیسودا عصبی گفت: به درک که جواب نمیدی، اصلا منو همین جا پیاده کن میرم.
-بشین سرجات.
آیسودا داد زد: گفتم پیاده ام.
باز کله خریه این دختر عود کرد.
-دیوونه ام نکن آیسودا.
-به من ربطی نداره، گفتم پیاده ام کن.
پژمان سرعتش را بیشتر کرد.
فکر می کرد تا بگوید پیاده می شود او هم اطاعت می کند؟
-مگه با تو نیستم؟
دست پژمان بالا رفت که توی صورتش فرود بیاید.
آیسودا فورا دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت.
پلکش لرزید.
پژمان با عصبانیت داد زد: لعنت بر شیطون.
مشت گره کرده اش را روی فرمان کوبید.
آیسودا ترسیده خودش را به در چسباند.
گاهی به شدت از پژمان می ترسید.
پژمان با آن اعصاب متشنج ماشین را کنار زد.
نمی توانست اینگونه رانندگی کند.
-چرا میری رو اعصاب من لعنتی؟
آیسودا فقط با ترس نگاهش کرد.
-نمی فهمی که چقدر این موضوع می تونه آزارم بده که شاید تو کس دیگه ای تو زندگیت بوده؟
رنگ آیسودا پرید.
صدای ضربان قلبش بلندتر شد.
-نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی تقسیم کنم، چه الان چه چند سال پیش...
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
-من دوستت دارم، می فهمی؟
مستقیم به قیافه ی ترسیده ی آیسودا نگاه کرد.
دستی به صورتش کشید.
-نمی خواستم بترسونمت.
آیسودا از در جدا نشد.
اصلا جرات هیچ کاری را نداشت.
پژمان کمی به سمتش خم شد.
-به من نزدیک نشو.
پژمان گوش نداد.
دستش را گرفت.
ولی آیسودا دست و پا زد.
پژمان بیخیالش نشد.
بیشتر او را به سمت خودش کشید.
-آروم باش.
-بهم دست نزن.
-کاری بهت ندارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan