#فراری
#قسمت_385
-می خواستی منو بزنی...
حرف زدنش ناباور بود.
-نه، دستم بشکنه من اگه بخواد پایین بیاد...
محکم آیسودا را درون آغوش کشید.
-ببخشید، من واقعا نمی خواستم...
میان آغوشش که فرو رفت انگار سرش سبک شد.
نفسش تنظیم شد.
هیجانش فروکش کرد.
و حالش...
-من یکم عصبی بودم.
عطر تنش را به ریه اش فرستاد.
حتی با این که یک لحظه عصبی شد و دستش بالا رفت باز هم عاشقش بود.
باز هم نمی توانست دل بکند.
این مرد لعنتی را می پرستید.
-تو مال منی دختر.
مالکیتش را حالا دوست داشت.
حالا که اینجا درون آغوشش بود.
میان حجم تنش...
داغی نفس هایش...
ضربان قلب بی قرارش زیر گوشش...
مردهای عاشق عین نوبرانه های سال هستند.
دلت که نمی آید ناخونک بزنی...
هی نگاهشان می کنی...
هی قربان صدقه شان می روی...
آخر عجیب دلبرن...
دل ضعفه می دهند به آدم...
-به اموال خودت دست درازی می کنی؟
پژمان عین کسی که دلتنگ باشد بیشتر به خودش فشردش.
-ببخشید.
کاش ساعت ها درون آغوشش می آمد.
دیگر شوکه نبود.
حتی ناراحت نبود.
ولی عین یک زن عشوه لازم بود.
ناز آمدن و ناز ریختن واجب بود.
لوس بازی هم تنگش بیاید نور علی نور می شود.
قهر کردن مزه ی خاص خودش را داشت.
-بخشیدی؟
-نه!
جوری رک گفت که زبان پژمان بند آمد.
کاش از خر شیطان پایین بیاید.
-ولم کن.
زور زد و تن عقب کشید.
-بریم خونه.
یکی دو روز قهر بماند برای نمکش!
می گفتند دعوا نمک زندگی است.
-خوابم میاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_386
پژمان بر و بر نگاهش کرد.
حرفش دیگر نیامد.
اصرار هم فایده ای نداشت.
اخم های آیسودا در هم بود.
-معطل چی هستی؟
اگر او قلدر بود.
آیسودا هم لجباز بود و یکدنده.
می دانست شترش را کجا بخواباند.
رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد.
زیر زیرکی خندید.
تنبیه شود.
دیگر هرگز دست رویش بلند نمی کرد.
می دانست نمی زد.
نه دلش می آید.
نه جرات ناراحت کردنش را داشت.
پژمان بی حرف ماشین را روشن کرد.
ماشین از جا کنده شد.
آیسودا جوری خودش را سفت و سخت گرفته بود که پژمان باور کرد ناراحت است.
در تمام طول مسیر حرفی نزند.
رسیده به خانه پژمان هم پیاده شد.
آیسودا پرسید: تو هم میای؟
-فعلا که فامیل از آب در اومدیم.
آیسودا رو گرفت و زنگ را فشرد.
حاج رضا آیفون را زد.
دلش نمی خواست حاج رضا و خاله سلیم را ببیند.
واقعا از دستشان ناراحت بود.
پژمان تا داخل همراهیش کرد.
حرفی نزد.
پیرمرد و پیرزن امیدوار نگاهش کرد.
آیسودا سلامی زیر لبی داد و به اتاقش رفت.
حاج رضا پرسید: چی شد؟
-حالش بهتره.
خاله سلیم با نگرانی گفت: کاش ببخشه.
این را پژمان هم مطمئن نبود.
چرا یکهو کنترلش را از دست داد و دستش بالا رفت؟
دیوانگی کرد.
آیسودا به شدت حساس و زودرنج بود.
کوچکترین چیزها را به دل می گرفت.
پژمان به سمت در برگشت.
-من باید برم.
-شبت بخیر.
پژمان سری تکان داد و رفت.
آیسودا صدای رفتنش را شنید.
ولی عکس العملی نشان نداد.
کمی قهر بماند تا حالش جا بیاید.
دختر بود با ناز و نوز خاص خودش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan