eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
راست می گفت. باید او می رفت. از سوفیا جدا شد. داخل خانه شد. به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد. سوفیا متعجب پرسید: کجا؟! -برم آشتی. -بابا خب من یه چیزی گفتم. سوفیا را کنار زد. -خاله جون من میرم خونه پژمان. خاله سلیم جوابی نداد. ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد. آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد. بوی بهار می آمد. شامه اش را پر از بوی بهار کرد. درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند. با دو از خانه خارج شد. سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد. عشق عجب کارهایی می کرد. آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید. کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت. عین همیشه خانه درون سکوت بود. جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است. جلوی در ساختمان ایستاد. پرده ها کشیده بود. دستگیره را فشرد و داخل شد. -پژمان. ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط. نکند رفته باشد؟ با ناامیدی داخل خانه شد. هر چه صدایش زد صدایی نیامد. پوفی کشید. به سمت اپن رفت. توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد. این همانی بود که خودش نوشت. نفس راحتی کشید. پس پژمان جریان را نفهمیده. پاکت را همان جا رها کرد. درون خانه کمی سرد بود. به سمت بخاری رفت. شعله اش را بالا برد. با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت. صدرصد گندم نداشت. اما حبوبات دیگری که داشت. در کمدها را باز کرد. عدس بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سبزه ی عید می کاشت. با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت. چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت. با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت. باید شام درست می کرد و چای تازه. کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت. باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد. وگرنه کیک هم درست می کرد. تند درون آشپزخانه جا خوش کرد. کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت. برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو. مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود. پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد. همین کار را هم کرد. کارش را زود انجام داد. میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت. چای هم دم کرد. ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد. پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود. همه چیز حاضر و آماده بود. ولی خبری از پژمان نشد. ناامیدانه پوفی کشید. ساعت 8 شب بود. ولی برنگشت. روسریش را پوشید. از خانه بیرون زد. کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد. جرات نداشت زنگ بزند. با این حال باز هم خبری نشد. زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد. عین شکست خورده ها داخل شد. مرد گنده باید قهر کند؟ از هیکلش خجالت نمی کشید؟ به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟ -اصلا نیومد خونه. رفت تا برای خودش چای بریزد. -بوی ماهی میدی. -براش غذا درست کردم. خاله سلیم نمکین لبخند زد. آیسودا هم لبخند زد. -عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم. -مهم نیست خاله جون. برای خودش چای ریخت. قندی درون لپش جا کرد. کمی از چایش نوشید. با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: "ببخشید." 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan