eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
روده ی کوچکش در حال خوردن روده ی بزرگش بود. غذا را کشید. تجربه ثابت کرده بود که دستپخت خوبی دارد. با اینکه درون عمارت هرگز آشپزی نکرد. غذایش را روی میز جلوی مبلمان گذاشت. کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. به دنبال یک فیلم خوب تمام شبکه ها را بالا و پایین کرد. بلاخره هم یکی پیدا کرد. همراه فیلم دیدن غذایش را هم خورد. طعم ماهی بی نظیر بود. نمی دانست دقیقا به ماهی چه موادی زده. ولی هرچه بود حسابی چسبید. بعدا باید قدردان این شام دلچسب باشد. این شام نشانه ی آشتی بود. منتظر میشد فردا به سراغش بیاید. آنوقت به همان گلخانه ای که قول داده بود می بردش. برای آخر هفته باید به پیشواز عمویش هم می رفت. عموی آیسودا هم می آمد. کمک دست حاج رضا هم باید باشد. کار زیادی داشت. نادر هم گرفتار شهرداری و مجوزهای لازم برای ساخت و ساز بود. طرح خانه آماده بود. یک روزه تحویلش دادند. کافی بود مجوزها بیاید و شروع کنند. خودش که نمی رسید. ولی نادر بالای سر کارها می ایستاد. باید به عمارت هم سر می زد. نمی دانست چطور شده. نادر گفته بود همه چیز خوب پیش رفته. به حرفش اعتماد داشت. ولی خودش هم باید می دید. تا آخر هفته وقتی نبود. این هفته نمی توانست سر بزند. بلند شد. حال شستن ظرف ها را نداشت. نشسته درون سینک گذاشت. فردا می شست دیگر. دوباره برگشت و پای تلویزیون نشست. زیر لب گفت: ممنونم دختر خوب. پاهایش را روی میز درا کرد. میخ به تلویزیون نگریست. شب بدی بود. ولی آخرش خوب تمام شد. همین هم دل خوشش می کرد. * 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 فصل شانزدهم دیگر ناامید شده بود. به هر دری می زد فایده ای نداشت. آدم هایی که برای پیدا کردن آیسودا استخدام کرده بود را مرخص کرد. فایده ای نداشت. بعد از سه ماه گشتن، اگر قرار بود پیدا شود می شد. شاید هم از این شهر رفته. می توانست هر جای ایران باشد. عروسی نواب و ترنج گذشته بود. نرفت. نه دلیلی داشت و نه لزومی! کسی هم سراغش را نگرفت. آنها هم نه دلیلی داشتند نه لزومی. زیادی تنها شده بود. آیسودا خیلی چیزها را از او گرفت. دیگر رمق اینکه با آدم جدیدی ملاقات کند را هم نداشت. حتی دیگر روابط تخت خوابیش را هم نداشت. همه چیز برایش تمام شده بود. انگار دنیا یکهو تنهایش گذاشت. خودش بود و سیاهی! هیچ فکری هم برای بهتر شدن حالش نداشت. شاید می رفت مسافرت. قبلا نواب و ترنج بودند. راهکار می دادند. کم می آورد دلداریش می دادند. ولی حالا آنها را هم دیگر نداشت. امروز عصر با پژمان نوین جلسه داشت. قرار بود در طرحی با هم مشارکت کنند. دستور استاندار بود. از پشت میز بلند شد. امروز باید برای خانه اش کمی خرید می کرد. بازار شامی بود. بهم ریخته و کثیف! و البته با کابینت و یخچال خالی. مزیت رئیس شرکت بودن این بود که می توانست برای خودش مرخصی رد کند. کتش را تن زد. جرات نداشت درون آینه به خودش نگاه کند. صورتش حسابی بهم ریخته بود. از خستگی خمیازه کشید. به محض اینکه از اتاقش بیرون آمد آبدارچی را دید که به سمت اتاقش می آمد. -دارم، میرم ممنونم. حرفی به منشی نزد. فقط راهش را گرفت و رفت. نواب هم که نبودش. فعلا داشت عسل های ماه عسلش را نوش جان می کرد. فقط او تنها مانده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan