#فراری
#قسمت_397
و خدا نکند تنها بماند.
خدا کند اتفاق قشنگی بیفتد.
از این همه گیجی و سردرگمی نجات پیدا کند.
زندگیش رنگ بگیرد.
و البته آیسودا پیدا شود.
واقعا دوستش داشت.
عاشقانه این دختر را می پرستید.
ماه هم در مقابلش کم می آورد.
خدا کند باز هم خدا با بزرگیش معجزه ای برایش رو کند.
این روزها شدیدا به یک معجزه یقشنگ محتاج بود.
***
-یعنی الان آشتی هستیم؟
پژمان طناز نبود.
اصلا شوخی کردن را بلد نبود.
ولی این بار گفت: میگن.
آیسودا با خنده نگاهش کرد.
چقدر دوستش داشت.
زمخت بود.
شوخی کردن بلد نبود.
ناز یک زن را کشیدن را نمی دانست.
دو دوتا چهارتایش همیشه مردانه بود.
بدون اینکه لطافت یک زن درونش دخیل باشد.
شاعرانه هایش ته مایه های شعرهای سفت و سخت انقلابی بود.
ولی باز هم...
باز هم مرد خوب این روزهایش بود.
مردی که بدون چهارخانه ی آبی هم مرد بود.
عشق بود.
می شد برایش جان داد.
می شد هزاران زنانگی خرج مردانگیش کرد.
-مرسی.
پژمان فقط لبخند زد.
نگاه آیسودا براق بود.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
-بریم گلخونه؟
-چرا که نه؟!
بودن با این مرد عشق بود.
حالا هر جایی می خواهد باشد.
پژمان دستش را فشرد.
-چرا دوسم داری؟
-برو بشین تو ماشین.
-خب جوابمو بده.
پژمان از ساختمان بیرون آمد.
درهای حیاط را باز کرد.
آیسودا لبخند داشت.
مثلا طفره می رفت که چه؟
زیر زبانش که می کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_398
درون ماشین نشست.
پژمان هم کنارش قرار گرفت.
ماشین را بیرون برد.
ولی مجبور بود باز پیاده شود.
درهای را ببندد و بنشیند.
همین هم شد.
-خب؟
-دنبال جواب نباش.
نرفته از کوچه بیرون، سرفیا از حیاطشان بیرون آمد.
با دیدن آن دو برایشان دست تکان داد.
پژمان کنارش ایستاد.
سوفیا فورا ماشین را دور زد.
خودش را از شیشه ی ماشین طرف آیسودا آویزان کرد.
-سلام خوبی؟
-سلام.
-کجا میرین؟
پژمان برنگشت نگاهش کند.
-داریم میریم گلخونه.
سوفیا فورا گفت: میشه منم بیام؟
آیسودا با تردید به پژمان نگاه کرد.
پژمان زیر لبی گفت: اشکالی نداره.
آیسودا فورا لبخند زد و گفت: بپر بالا.
سوفیا ذوق زده سوار شد.
هرچند که تیپ خاصی نداشت.
مثلا از خانه زده بود بیرون که بیاید دیدن آیسودا خانه ی حاج رضا.
ولی با دیدن آنها ترجیح داد وقتش را اینگونه بگذراند.
فورا عقب سوار شد.
-همه جا شده ماهی قرمز.
پژمان پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد.
-دم عیده دیگه!
پژمان از کمربندی به سمت خارج شد رفت.
-گلخونه کجاست؟
-بین اصفهان، نجف آباده.
-اونجا پر از گلخونه اس.
-هوم.
پژمان ساکت بود.
ذاتا آدم کم حرفی بود.
ول هم با کسی غریبه باشد اصلا حرف نمی زد.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
مخاطبش پژمان بود.
ولی آیسودا جواب داد.
-نه بابا، این حرفا چیه؟
سوفیا زیر چشمی به پژمان نگاه کرد.
واقعا مرد جذابی بود.
از آنهایی که حسابی می تواند برای یک زن دلبری کند.
به صندلیش تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan