eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش سهمش بود. ترجیح می داد از افعال گذشته استفاده کند. چون اهل قرق زدن و دزدیدن مال دیگری نبود. البته احتمالا این یک مورد را هم نمی توانست. آیسودا از او زیباتر بود. و البته پژمان خیلی خیلی سفت و سخت بود. اینگونه که وا نمی داد. پس شکست حتمی بود. بلاخره مرد رویاهای او هم جایی درون این دنیا زندگی می کرد. فقط هنوز سرو کله اش پیدا نشده بود. -ساکت شدی سوفی؟ سوفیا لبخند زد و گفت: چی بگم؟ -هرچی دوست داری، سکوت بهت نمیاد. -مگه لباسه؟ هر دو خندیدند. ولی پژمان صم و بکم بود. -نه، ولی یه حرفی بزن. -حرفم نمیاد. -عجب! -مش رجب! آیسودا لبخند زد. سرش را به سمت پژمان برگرداند. -خیلی مونده برسیم؟ -نزدیکیم. کمی گردنش را به سمت سوفیا کج کرد. -می خوام برم گل بیارم بکارم تو حیاط. -وای نگو، چقدر بهار خوبه، آدم جون میگیره. -آره. این بار پژمان لبخند کوچکی زد. تعبیر و حرف های این دخترها جالب بود. به نظر او هم بهار قشنگ بود. هرچند که اواخر پاییز بود که برای اولین بار آیسودا را دید. وقتی از سرما درون خودش جمع شده بود. -سبزه عید کاشتی؟ -برای حاج رضااینا نه، ولی برا پژمان آره. پژمان متعجب نگاهش کرد. -کی کاشته بود که نمی دانست؟ بعد انگار آیسودا چیزی یادش آمده رو به پژمان گفت: یه بشقاب عدس کاشتم، کنار پنجره، اصلا دیدیش؟ پژمان فورا گفت: نه. -این وای، حالا مردن دیگه. -باز می کاری. -نعمت خدا رو که هی هدر نمیدن. سوفیا گفت: حالا فدای سرت، خودت بکار که حواست باشه. -آره باید همون جا خونه ی حاج رضا بکارم. -داریم می رسیم. از دور یک گلخانه ی بزرگ در حال نزدیک شدن بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ایسودا ذوق زده گفت: اونه؟ پژمان فقط سر تکان داد. اطرافش نرده های چوبی بود. انگار کسی به دلخواه خواسته باب میلش درستش کند. پژمان ماشین را کنار زد و با دخترها پیاده شد. آیسودا و سوفیا عجولانه در نرده ای را باز کردند و داخل شدند. دور تا دور نرده ها درختان کاج بود و پیچک امین الدوله. بقیه فضا را با پلاستیک های کلفت پوشانده بودند. پژمان هم دزدگیر را زد و به آنها پیوست. داخل خود گلخانه شدند. فضا به شدت گرم و رطوبتی بود. چیزی که مقابل سوفیا و آیسودا فراتر از یک گلخانه ی معمولی بود. یک طرف درختان موز بود و پرتقال. بعضی جاها هم گل درون خاک زمین کاشته بودند نه گلدان. بقدری گلخانه بزرگ بود انگار شهری برای خودش باشد. هر نوع گلی که می خواستی وجود داشت. پژمان به ذوقشان لبخند زد. -بیرون از گلخونه، درختای میوه اس، ولی چون سرماس سرسبز نیستن. سوفیا با هیجان گفت: اینجا معرکه اس. رئیس کارگرها که مردی حدود 40 ساله بود به سمت پژمان آمد. دستکش های کثیفش را درون دستش درآورد. یک قیچی درختچین هم داشت. ظاهرا در کاشت هرس یا کاشت گل جدیدی بودند. -سلام آقا، خوش اومدین. -ممنونم حبیب جان، اوضاع خوبه؟ -بله الحمدالله، امروز بار داریم برای شیراز. -خوبه،... رو به آیسودا گفت: این خانم نامزد منه، هر وقت بیاید اینجا مختاره. آیسودا با خجالت نگاه کرد. -چشم آقا. -می تونیم اطراف رو بازید کنیم یا مشغولین؟ -میشه بفرمایید. همراه با حبیب جلو افتاد. آیسودا و سوفیا هم پشت سرش. ولی پژمان سرش چرخاد. دستش را به سمت آیسودا دراز کرد. آیسودا فورا با دوقدم بلند شانه به شانه اش قدم برداشت. دست پژمان را محکم گرفت. خب درستش هم همین بود. همیشه کنار هم. انتهای گلخانه چهارتا کارگر در حال قلمه زدن گل های پتوس بودند. دو نفر دیگر هم داشتند گل های جعفری و آهار و شب بو را دسته بندی می کردند که برای شیراز بار بزنند. -گل های آپارتمانی سفارش نداشتین؟ -چرا آقا، دیروز بار داشتیم برای یزد. پژمان سر تکان داد. بوی کود تندی می آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan