#فراری
#قسمت_401
سوفیا با چندش دماغش را گرفت.
ولی پژمان و آیسودا خیلی عادی ایستاده بودند.
آیسودا به شدت کنجکاو بود.
با دقت نگاه می کرد.
می خواست سر از همه چیز در بیاورد.
پژمان از این اخلاقش خوشش می آمد.
-چقدر جالبه.
سوفیا که با حرص گفت: کجاش جالبه؟ من میرم اون اطراف، حالم داره بد میشه.
آیسودا خندید.
-باشه عزیزم.
خودش را به کنار پژمان کشاند.
-کاش نزدیک شهر بود این گلخونه، اونوقت هرروز میومدم.
پژمان لبخند زد.
-تو خونه گلخونه درست می کنم.
-مثه اینجا که نمیشه.
-نه کوچیکتر میشه.
-بازم خوبه.
دختر قانعی بود.
کلا در فکر مادیات نبود.
ولی زیادی تفکراتش رنگی رنگی بود.
-پس کلی گل ببریم حیاطو گل بکاریم.
-فعلا نه!
آیسودا فورا اخم کرد و گفت: چرا آخه؟
-خونه رو داریم می کوبیم.
آیسودا متعجب به سمتش چرخید.
-چرا؟! اصلا چرا من نمی دونستم؟
-مگه نگفتی می خوای اینجا زندگی کنی؟
-آره ولی...
-اون خونه قدیمیه، شهرداری مجوز بده همین فردا می کوبیم دوباره میاریم بالا.
-نقشه ی خونه رو کشیدن؟
-داره.
-چطوریه؟
-چون مساحت زمینش زیاده،خونه چهار خوابه میشه با یه سالن پذیرایی بزرگ.
-من دوس دارم اتاق خوابا طبقه بالا باشه.
پژمان فورا لبخند زد.
-همین جوریه.
-واقعا؟!
-می دونستم دوس داری.
-تو چرا همه چیزو در مورد من می دونی؟
پژمان حرفی نزد.
-کار خونه کی تموم میشه؟
-چند ماهی زمان می بره.
-وای پس کجا می مونی؟
-خونه ی حاج رضا.
شاخش درآمد.
پژمان برای جلوگیری از سوال بعدی گفت: خودش خواسته.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_402
-جالبه، من نمی دونستم.
از کارگرها فاصله گرفتند.
-عمارت چی شد؟
-درست شده ولی هنوز ندیدمش.
-کی میری روستا؟
-هفته ی دیگه، خان عمو رو می برم.
-مگه داره میاد؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-برای آخر هفته میاد.
یک باره یادش آمد آخر هفته چه خبر است.
روی برگ یکی از بنجامین ها دست کشید.
کمی خجالت زده بود.
-یادم نبود.
آنقدر غرق این گلخانه بود که خیلی چیزها یادش نبود.
خان عموی پژمان را ندیده بود.
ولی تعریفش را زیاد شنیده بود.
می گفتند آدم زمختی است.
نمی خندد.
همیشه جدی است.
با هیچ کس هم شوخی ندارد.
باید همه حواسشان به کارشان باشد.
4 سالی که خانه ی پژمان بود یک بار هم نیامد.
ولی تلفنی می شنید با پژمان حرف می زند.
-پس بلاخره می بینمش.
پژمان لبخند زد.
-مرد خوبیه.
رزهای رنگی همه به غنچه و گل نشسته بودند.
-می بینمش!
سوفیا خودش را بین شب بوها گم کرده بود.
با دیدن آن دو که نزدیک می شدند گفت: لامصب اینجا آدمو دیوونه می کنه.
-این گلخونه اسم داره؟
-آره.
-اسمش چیه؟
-آسو.
متعجب نگاهش کرد.
-اسم منو گذاشتی؟
-از 8 سال پیش آره.
نفسش رفت.
این مرد زیادی عاشق بود یا دیوانه.
-ممنون.
-بیا اینجا آیسودا.
با خجالت قدم هایش را درشت برداشت.
خودش را به سوفیا رساند.
-دلم می خواد همشونو ببرم خونه مون.
آیسودا با خنده گفت: اونم خونه ی شما که اصلا جا ندارین.
-آره واقعا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan