#فراری
#قسمت_405
خاله سلیم چادر عقدش را برای آیسودا گذاشته بود.
یکبار سر کرد و جلوی آینه به خودش نگاه کرد.
خیلی خوب شده بود.
اصلا انگار دختر دیگری بود.
این چادر سفید با گل های ریزش حسابی به او می آمد.
خاله سلیم هم کلی قربان صدقه اش رفت.
انگار واقعا دارد دختر خودش را شوهر می دهد.
حاج رضا بعد از ظهر به مغازه نرفت.
یوسف و خانواده اش 5 عصر رسیدند.
آیسودا با آنها غریبگی می کرد.
یک روبوسی ساده کرد و تمام.
یوسف اما عمیق و عاشقانه نگاهش کرد.
انگار آیسودا دختر خودش است.
آیسودا اما بی توجه به آشپزخانه رفت.
این آدم ها هیچ وقت حالش را نپرسیدند.
چرا باید حالا با آنها احساس صمیمیت می کرد؟
حق هم داشت.
تمام این سالها تنهایش گذاشتند.
هیچ کس محض دلخوشیش حتی حالش را هم نپرسید.
اگر بر طبق رسم و رسوم نبود دوست نداشت اینجا باشند.
چای ریخت و برایشان برد.
یوسف با شوق و عشق گفت: خیلی بزرگ شدی.
ژاکلین کنار مادرش نشسته بود و مستقیم نگاهش می کرد.
نگاهش را از ژاکلین گرفت و گفت: از کی منو ندیدین؟
یوسف خجالت زده شد.
حاج رضا برای اینکه یوسف خجالت زده نشود مجلس را دست گرفت.
آیسودا هم کنار خاله سلیم نشست.
نگاهش بیخ به ژاکلین بود.
چقدر شبیه خودش بود.
هر چند فامیل بودند.
باید هم شبیه باشند.
زن عمویش آرام بود و ساکت.
اگر خاله سلیم حرف می زد او هم دخالت می کرد.
چیزی می گفت.
یا هم سر تکان می داد.
به نظر زنکسل کننده ای می آمد.
چادر را دورش پیچیده و خیلی معذب نشسته بود.
بینی عقابیش بیشتر از چشم های درشتش به چشم می آمد.
اگر رفت و آمد داشتند نمی دانست دوستش خواهد داشت یا نه؟
ولی از ژاکلین خوشش آمد.
هرچند عین مادرش ساکت بود.
شاید هم سکوتشان ارثی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_406
عمویش که خوب فک می جنباند.
یک ریز حرف می زد.
از کار و بارش می گفت تا چیزهای متفرقه!
او هم برای خالی نبودن عریضه تند تند کارهایش را می کرد.
پذیرایی می کرد.
به غذا سر می زد.
دست آخر هم درون آشپژخانه ماند.
ظرف و ظروف شام را چید.
آنقدر آنجا ماند تا دوباره زنگ به صدا درآمد.
این بار مطمئنا پژمان و عمویش بودند.
کمی استرس داشت.
نمی دانست در این موقعیت باید چه برخوردی داشته باشد.
حاج رضا رفت و در را باز کرد.
همراه عمویش یوسف به استقبال رفتند.
خانم ها هم به احترام بلند شدند.
فورا به اتاقش رفت.
چدر سفیدش را پوشید.
چقدر این چادر را دوست داشت.
عموی پژمان و پشت سرش خودش با دسته گل و شیرینی داخل شدند.
نگاهش بیخ به عموی پژمان بود.
چقدر شبیه پدر پژمان بود.
عکس پدرش را بارها و بارها دیده بود.
کمی شکم داشت.
ولی حالت چهره اش جدی و سرد بود.
با ریش و سبیل پُر!
نگاهش نافذ بود و برنده!
با این حال در این سن و سال مرد زیبایی می نموند.
پژمان جذابیتش را از خانواده ی پدریش به ارث برده بود.
خاله سلیم گل و شیرینی را گرفت و به سمت آشپزخانه برد.
آیسودا هم تند و فرز به آشپزخانه آمد.
-وای خاله دارم پس می افتم.
خاله سلیم لبخند زد.
-عادیه، منم همین بودم وقتی رضا اومد خواستگاریم.
-چیکار کنم؟
-این گلا رو بذار تو آب، شیرینی هارم بچین، صدات زدم چای بیار.
-چشم.
با رفتن خاله سلیم استرسش بیشتر شد.
گل ها دسته ای بزرگ از رز بود.
قرمز و صورتی و زرد!
درون همه چیز خوش سلیقه بود.
مردیکه ی لعنتی!
گل ها را درون یک گلدان بزرگ چید چون تعدادشان واقعا زیاد بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan