#فراری
#قسمت_407
هنوز کاری نکرده صدایش زدند.
درون فنجان های چینی خاله سلیم که به قول خودش خوش یمن است چای ریخت.
همه را مرتب بدون اینکه قطره ای چای درون سینی مسی بریزد چید.
چادرش را مرتب کرد که جلوی دست و پایش نباشد.
سینی را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد.
پژمان که گوشش به حرف بزرگتر بود با آمدن آیسودا نگاهش را به او دوخت.
چقدر زیبا شده بود.
چشمانش میخ به قرص صورت آیسودا بود.
با نگاه اعجاب انگیزش!
انگار ماه چادر پوشیده باشد.
مصداق لا الحول ولا قوه الا بلا بود.
آیسودا متین و خانم چایش ها را تعارف کرد.
خان عموی پژمان خریدارانه نگاهش می کرد.
دختر زیبایی بود.
البته اگر باطنش هم به قشنگی ظاهرش باشد.
سینی مسی را روی میز گذاشت و کنار خاله سلیم نشست.
بحث های مقدماتی بود.
آیسودا سر به زیر بود.
ترجیح می داد نگاهش به نگاه بقیه نیفتد که خجالت بکشد.
حاج رضا بحث را از سر گرفت.
از امانت بودن آیسودا گفت.
از وظیفه اش برای مراقبت از او...
از نگرانی های پدرانه اش...
همه هم تایید می کردند.
یوسف ساکت بود.
حق زیادی در مقابل آیسودا نداشت.
کاری نکرده بود که حقی داشته باشد.
اسم عمو را یدک کشیدن که کافی نبود.
خان عموی پژمان هم حرف زد.
اما مختصر و مفید.
در اصل او هم از زندگی پژمان چیزی نمی دانست.
اینها همه تشریفات و رسم و رسوم بود.
وگرنه همه می دانستند این دو همدیگر را دوست دارند.
بحث که تمام شد مهریه وسط کشیده شد.
نگاه آیسودا بالا آمد.
لازم نبود که با هم حرف بزنند.
این دوحرف هایش را زده بودند.
پژمان با متانت گفت: خونه ی اینجا بعد از ساخته شدن باشه مهریه.
حاج رضا به آیسودا نگاه کرد.
-مشکلی نداری دخترم؟
آیسودا سر تکان داد.
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_408
-پس مبارکه.
لبخندی زیبا روی لب پژمان نشست.
کم پیش می آمد کسی این گونه لبخندهایش را ببیند.
خاص می خندید.
دلبری بود.
خاله سلیم با ذوق گفت: دخترم پاشو اون شیرینی هارو بیار.
آیسودا بلند شد.
ظرف شیرینی که چیده بود را آورد.
جلوی همه تعارف کرد.
به پژمان رسیده به عمد مستقیم نگاهش کرد.
ولی پژمان با یه جمله کوتاه کیش و ماتش کرد.
-ماه شدی.
صورتش سرخ شد.
لب گزید.
پژمان که شیرینی را برداشت کشید عقب.
فورا خودش را روی یکی از صندلی ها جا کرد.
حرف ها صمیمی تر شد.
مردهای مسن هم روابطشان صمیمی تر شد.
حرف ها گل انداخت.
صدای خنده پخش شد.
پژمان با مهربانی به آیسودا نگاه می کرد.
آیسودا هم متین لبخند می زد.
ژاکلین بیطرفانه به گوشیش ور می رفت.
ولی مادرش با خاله سلیم حرف می زد.
ده شب بود که سفره ی شام را انداختند.
مردها خودشان به بهارخواب رفتند.
کوبیده ها را کباب کردند و برگشتند.
خان عمو که مرد سختی بود با لذت از دستپخت خاله سلیم تعریف کرد.
رو به آیسودا گفت: ببینیم دست پخت عروس چطوری میشه؟
آیسودا با متانت لبخند زد.
خاله سلیم فورا گفت: عالیه، خیلی خوبه.
پژمان قاشقش را پر کرد و درون دهان گذاشت.
قرار بود بعد از شام صیغه ی محرمیت بخوانند.
احتمالا همین هفته کار ساخت و ساز خانه شروع میشد.
با کمی زیر سبیلی رد کردن مجوزش آمده بود.
البته که کار سختی برای پژمان نبود.
آیسودا درون ظرفی برایش سالاد ریخت و جلویش گذاشت.
این یواشکی های بامزه ی خواستگاری حسابی به هر دو مزه داده بود.
بعد از شام، خود حاج رضا صیغه ی محرمیت را بینشان جاری کرد.
هر دو به این محرمیت نیاز داشتند.
نزدیکی های بیشتری نسبت به دست همدیگر را گرفتن می خواستند.
نزدیکی هایی که نفسشان به شماره بیفتد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan