#فراری
#قسمت_409
آیسودا لبه ی بهار خواب نشست و پاهایش را آویزان کرد.
هوا سوز سردی داشت.
مثلا داشت بهار می شد.
ولی هوا یه ذره هم نرمش نشان نمی داد.
هیچ درختی به شکوفه ننشسته بود.
حتی محض رضای خدا جوانه هم نزده بودند.
حضورش را کنارش حس کرد.
-بلاخره تموم شد.
-نه کاملا.
برگشت و نگاهش کرد.
نیم رخش مردانه بود.
با چشمانی سیاه و بدون انعطاف.
-چیز دیگه ای مونده؟
-هنوز عروس خونه ام نشدی.
آیسودا دستش را روی ران پای پژمان گذاشت.
-عروست شدم، تموم شد.
پژمان هم برگشت و نگاهش کرد.
"میل هم بند آمدنی است..
عین برف و باران..
ولی مانده ام در کار خودم....
میل من به تو نه بند می آید نه ختم بخیر می شود."
-یه روزی نخواستم، خودمو به در و دیوار زدم که از اون چهاردیواری که برام ساختی فرار کنم، ولی حالا به جایی رسیدم که می ترسم از دستت بدم.
دست پژمان دور شانه اش نشست.
-بلاخره تموم شد.
-فردا میری عمارت؟
-آره.
-میشه نری؟
پژمان جوری لبخند زد انگار یک خط در صورتش نقاشی شد.
-چرا؟
-حوصله ام سر میره.
-اون دوست وراجت که هست.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
یکباره زیر خنده زد.
-نگو، خوش صحبته.
پژمان خودش را به نشنیدن زد.
وای آیسودا باز هم خندید.
-دختر خوبیه.
پژمان حرفی نزد.
-ولی بازم نرو.
-خان عمو رو می برم، می خوای تو هم بیای؟
آیسودا سکوت کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_410
شاید هم بد نباشد برود.
-ساعت چند میری؟
-عمو سحرخیزه، فک کنم 8 راه بیفتیم.
-باشه میام.
لبخندی زیبا روی لب پژمان نشست.
پس از الان می خواست همه جا همراهش باشد.
این همراهی را دوست داشت.
-میریم سر قبر مامانم؟
-میریم.
-ممنونم.
-امسال بهار قشنگی داریم.
-میشه گفت سال خوبی داریم.
آیسودا با خجالت خندید.
اشاره ی غیر مستقیم پژمان عروسیشان بود.
چون توافق به محض اینکه ساخت و ساز این خانه تمام شود، وسایل خریده شود، عروسی می کنند.
-خونه ساختش کی شروع میشه؟
-همین هفته.
-به این زودی مجوز دادن؟
پژمان لبخند زد.
محکم آیسودا را به خودش فشار داد.
-پول هرکاری می کنه.
آیسودا لبخندی کج زد.
راست می گفت.
مادرش آن وقت همیشه می گفت پول را روی سنگ بگذاری آب می شود.
حق داشت.
با پول می شد هر کاری کرد.
صدای باز شدن در بهار خواب باعث شد آن دو فورا از هم جدا شوند.
خان عمو شال و کلاه کرده بود که برود.
پژمان فورا بلند شد.
هرچه حاج رضا اصرار داشت که شب را بماند فایده نداشت.
مرد لجبازی بود.
می گفت خانه ی پژمان راحتتر است.
آخر هم حاج رضا تسلیم شد.
پژمان با یوسف و حاج رضا دست داد.
نگاه آخرش را به جان آیسودا ریخت.
-فقط لب زد: فردا منتظرتم.
آیسودا هم با لبخند جوابش را داد.
بی نهایت این مرد را دوست داشت.
اصلا دوست داشتنی تر از او هم وجود داشت؟
واقعا نه؟
همگی تا دم در بدرقه شان کردند.
آیسودا جرات نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan