#فراری
#قسمت_413
آیسودا هم به خواب رفت.
هرچند پژمان دید که به خواب رفته.
بخاطر همین حرف نزد.
حدود یک ساعت بعد روستا بودند.
عین همیشه خلوت بود و بی سروصدا.
البته غیر از صدای مرغ و خروس و تک و توکی گاو و گوسفند.
خان عمو نفس عمیقی کشید.
-خیلی وقته یادم رفته بود اینجا چه شکلیه.
-بعد از مرگ بابام دیگه نیومدین.
-نشد که بیام.
نوک زبانش آمد بگوید نخواستید که بیاید.
وگرنه کار نشد ندارد.
آن هم بعد از این همه سال که طی شده.
جلوی عمارت پژمان بوق زد.
صدای بوق آنقدر بلند بود که آیسودا را بیدار کند.
-رسیدیم؟
-ساعت خواب عروس خانم؟
آیسودا با شرمندگی لبخند زد.
کش و قوسی به تنش داد.
به اطراف نگاه کرد.
باز هم این عمارت.
اگر چند ماه پیش می آمد همه چیز برایش زجرآور می شد.
ولی حالا...
حالا که فکر می کرد هزار خاطره ی خوب هم دارد.
خیلی چیزها را اینجا یاد گرفت.
نمونه اش دوشیدن یک گاو عصبانی!
درهای عمارت باز شد.
پژمان برای نگهبان بوق زد و ماشین را داخل برد.
آیسودا تمام تن چشم شد.
اینجا هیچ تغییری نکرده بود.
به همان روال قبل بود.
عمارت درست وسط باغ بود.
پشت عمارت با فاصله ی زیادی یک گاوداری کوچک بود.
سه راس گاو و چهارتا گوسفند و کلی هم مرغ و خروس بود.
برای خرید و فروش نبود.
برای خوردن روزمره شان بود.
کمی با فاصله از گاوداری باغچه ی سبزیجاتبود.
طرف چپ تا دور عمارت درختان میوه.
جلوی در هم یک پارکینگ پوشیده.
زمین پنهاوری بود.
خود عمارت هم بزرگ بود با گچ بری های زیبا.
گل های برجسته حتی در نمای بیرنی عمارت هم کار شده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_414
در دیدار اول برای کسی که اولین بار پایش را آنجا می گذاشت خیره کننده بود.
آیسودا زودتر از آن دو پیاده شد.
نفس عمیقی کشید.
هوا پاک بود و دلکش!
پژمان ششدانگ حواسش به آیسودا بود.
اصلا دلش نمی خواست خاطراتی را به یاد بیاورد که دوست ندارد.
خان عمو دستانش را پشت سرش قلاب کرد.
بدون توجه به آن دو راهش را کشید و رفت.
پژمان به سوی آیسودا آمد.
-خوبی؟
آیسودا لبخند زد.
-بهتر از این؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-دیگه چیزی ناراحتم نمی کنه.
دست پژمان را گرفت.
-خیلی چیزا یادم رفت.
پژمان نفسش را بیرون داد.
واقعا می ترسید.
از فرار دوباره ی آیسودا.
-بیا بریم، عموت رفتا.
دستش را کشید.
محرم بودند.
نامزد بود.
اصلا زن و شوهر بودند.
دست همدیگر را بگیرند یا نه؟
کسی حق نداشت چپکی نگاهشان کند.
-بهار عمارت رو دوس دارم.
-هنوزم نمی خوای بیای اینجا؟
-چرا ولی بذاریم برای تفریحمون.
-هرچی تو بخوای.
خودش را به پژمان چسباند.
قد پژمان واقعا زیادی بلند بود.
-باید عادت کنم به کفش های پاشنه بلند.
-چرا؟
-قدت زیادی بلنده.
پژمان لبخند زد.
-من با همین قد و قیافه می خوامت.
-آش و کشک خاله شدم رفت.
با حرف هایش می خنداندش.
گاهی زیادی بامزه می شد.
وارد عمارت شدند.
جای سوختگی ها اصلا مشخص نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan