#فراری
#قسمت_415
ساخت و ساز یک دست بود.
وسایل شبیه قبل بود.
انگار نه انگار سوختگی بود.
خان عمو جوری غرق در نگاه کردن بود که اصلا متوجه ی حضور آنها نشد.
خدمه با اسپند دود کرده به پیشوازشان آمدند.
خاله بلقیس متعجب به آیسودا نگاه کرد.
آیسودا با خنده گونه ی چروکش را بوسید.
-خوبین خاله بلقیس؟
-باور نداشتم دیگه ببینمت.
-نگین...
اشاره ای به پژمان کرد.
-تا آخر عمرش بیخ ریششم.
خاله بلقیس خندید.
کنار چشمش چروک افتاد.
-گفتم آقا بلاخره این دختره بلا رو رام میکنه.
-نخیر من مال خودم کردمش.
-چطور؟
درون گوش خاله بلقیس گفت:دیشب خورد به نام من.
چشمان خاله بلقیس ستاره باران شد.
باورش سخت بود که این آیسودا باشد.
عشق پژمان را به آیسودا دیده بود.
ولی عشق آیسودا به پژمان؟
-مبارک باشه دخترم.
اسپند را دور سرشان چرخاند.
صلوات فرستاد.
چنتا دعای چشم نظری خواند.
پژمان با دقت به دیوارها نگاه می کرد.
-همه چیز جبران شد؟
-بله آقا، خداروشکر همه چیز شد عین روز اولش.
خان عمو به سمتشان برگشت.
-این خونه هیچ تغییری نکرده.
پژمان به سمتش رفت.
-خودمون تغییرش ندادیم.
-خوب کاری کردی.
-بفرمایید بشنین بگم میز صبحانه بچینن.
-اگه همه چیز محلیه می خورم.
-همه چیز محلیه.
برگشت و گفت: خاله بلقیس میز صبحونه رو بچین.
-چشم آقا.
آیسودا خندید.
راهش را گرفت به سمت راه پله رفت.
می خواست اتاقی که چندسال آنجا بود را ببیند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_416
همه جا تمیز بود.
عین همیشه!
این تمیزی و منظم بودن اینجا را دوست داشت.
دست خود پژمان باشد که همه چیز را داغان می کند.
یکراست از پله ها بالا رفت.
اتاق سابقش روبروی راه پله بود.
دیگر عین سابق ترس نداشت.
برعکس مشتاق بود همه چیز را ببیند.
جلوی در ایستاد.
دستگیره را به آرامی فشار داد.
قفل نبود.
چون در با صدای تیکی باز شد و عقب رفت.
بوی گل می آمد.
ولی اتاق سرد بود.
داخل شد و در را بست.
همه چیز دست نخورده بود.
مرتب و تمیز.
انگار همین الان از تختش بلند شده.
تخت چوبی نرمش!
به سمتش رفت.
دستی به ملاف حریرش کشید.
پژمان هر چیزی که برای آسایشش لازم بود را تهیه می کرد.
حالا می خواست گران باشد یا ارزان.
لبه ی تخت نشست.
به اطرافش چشم چرخاند.
یک اتاق ساده که دخترانگی کم داشت.
البته خودش نخواسته بود.
همش در حال قهر و گریه بود.
هیچ چیزی نخواست.
اتاق کلا یک تخت خواب داشت.
یک صندلی.
دوتا عسلی کنار میز .
کمد دیواری.
یک تابلوی منظره روبروی اتاق.
همین و بس!
آنقدر خالی بود که حس بدی القا می کرد.
ولی تمام مدتی که اینجا بود راضی بود.
ولی الان...
باید فکری به حال این اتاق بکند.
از جایش بلند شد.
ولی نه!
آنها دیگر زن و شوهر بودند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan