eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-بلاخره انتظارم تموم شد. -انتظار چی؟ -داشتن تو. شرمی خوشرنگ روی صورت آیسودا نشست. -من دختر بدی بودم. -خیلی. دستانش را مشت کرد و به آرامی روی سینه ی پژمان کوبید. -بدجنس نباش. -حرف خودتو تایید می کنم. انگار اگر گاهی سر به سرش بگذارد فکش بیشتر می جنبد. نرمش انگشتش را زیر گلوی پژمان برد. کنار گلویش، نزدیکی گردنش را نوازش کرد. -دیگه چی؟ -می خوای منو به التماس بندازی؟ آیسودا خندید. پژمان دستش را گرفت و پایین آورد. به پنجره فشارش داد. جوری که پرده به پایین کشیده شد. -شب اینجا می مونیم. حرفش جوری زد که مثلا آیسودا بترسد. ولی آیسودا با جسارت به عقب هولش داد. -شب من گرگ میشم تو بره. پژمان دوباره خندید. آیسودا را بغل کرد. جوری که از روی زمین بلند شد. آیسودا دستانش را دور گردن پژمان انداخت. خیلی غافلگیرانه کل صورت پژمان را غرق بوسه کرد. جای جای صورتش را بوسید. لاله ی گوشش را درون دهانش برد. بوسه ی نرمی زد. کنار گوشش گفت: من محتاج توام. شوخی سرش نمی شد... اینجا باید عشق باشد. درخت باشد و هوا... یک پنجره رو به نور... و دست هایی که عاشقی بلد باشد. بوسه که الکی نیست. به نرخ روز محاسبه می شد. با بالا و پایین شدن دلار روزمرگی ها... پژمان بیشتر به خودش چلاندش. -گفتم بیای تو زندگیم همه چیز یه جور دیگه میشه. -چه جوری؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -رنگین کمونی، عین خودت. -8 ساله تو زندگیتم. -مال من نبودی. -مال کی بودم؟ -خودت! -بازم تو قلمرو شما بودم آقا. -درسته. دستان آیسودا کمر پژمان را در نوردید. -منو اینجا خفت کردی که چی؟ ابروی پژمان بالا پرید. دختره ی بلا برده عجب حرف هایی می زد. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش بود. -خب پس بریم؟ -کجا؟ -صبحونه. -میل ندارم. -من دارم. آیسودا گونه اش را گرفت و محکم کشید. -تو فقط باید به من میل داشته باشی. پژمان خنده اش گرفت. نرم گونه اش را بوسید. به آرامی کنار گوشش گفت:چشم. نفسش که به گوشش می خورد قلقلکش می شد. قلبش ضربان می گرفت. رگ هایش پر از نبض می شد. بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشد لب زد: -خیلی دوست دارم پژمان. انگار یک قرن منتظر بود که این جمله را بشنود. جمله ای که در تن غوغا می کرد. جنگ به راه می انداخت. انگار متفقین و آلمان نازی دارند تنش را بمباران می کنند. لب هایش را گوش آیسودا تا کنار لبش کشید. رسیده به لب هایش مکث کرد. بوسه ی کوچکی زد. -دلبری نکن دختر. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. هردو پر از تلاطم خواستن بودند. پژمان حساب شده زبانش را روی لب آیسودا کشید. قبل از اینکه عین همیشه ابروهایش بالا برود لبش به داخل دهان پژمان کشیده شد. و تمام.... حادثه یک بوسه ی سرخ اتفاق افتاد. بدون اینکه هیچ چشمی درشت شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan