#فراری
#قسمت_423
کمی اطراف چرخیدند.
خان عمو سوال می پرسید و پژمان جواب می داد.
تا حدود ظهر درون عمارت بودند.
ظهر بعد از ناهار و خیراتی که خاله بلقیس آماده کرده بود به سر مزارها رفتند.
قبر مادر آیسودا و پدر و مادر پژمان از هم فاصله داشت.
می شد گفت یکی شرق است و یکی غرب.
آیسودا عذرخواهی کرد و رفت تا سر قبر مادرش باشد.
کلی حرف داشت که باید می گفت.
دستش را سایبان چشمش کرد.
آفتاب تند شده بود.
شیشه ی گلابی که درون دستش بود را وقتی به قبر رسید، رویش خالی کرد.
قبر عطرآگین شد.
بوی گل محمدی همه جا را گرفت.
دستی روی قبر کشید.
-سلام مامانم.
کنار قبر نشست.
به درک که پالتویش خاکی می شود.
-خیلی دلم برات تنگ شده.
سنگینی نگاه پژمان را حس می کرد.
-اینقدر که دلم میخواد بیا پیشت فقط بغلت کنم.
نسیم کوچکی شروع به وزیدن کرده بود.
گرمی آفتاب داشت رنگ می باخت.
-فهمیدی بلاخره تسلیمم کرد.
از حرف خودش خنده اش گرفت.
-باور می کنی عاشقش شدم مامان؟ مامان من دیگه نمی تونم ازش دل بکنم.
حرفش را هم که می زد پر از حس خوب می شد.
-مامانی ما دیشب صیغه خوندیم، نامزد کردیم، نبودی پیشمون، جات خیلی خالی بود.
چقدر دیشب احساس غربت کرده بود.
مادر عزیزش نبود.
صورتش را لمس کند.
رسم زنانگی یادش بدهد.
از دلبری های یک زن بگوید.
-مامان من خوشبخت میشم، بدبختی زندگیمونو تموم می کنم، همه چیز میشه همونی که تو رویاهات بود.
دوباره روی قبر دست کشید.
-می خوام تا جون دارم خوشبخت بشم، همش بخندم، زندگی رو واقعا زندگی کنم، دیگه کم نمیارم، دیگه نمی بازم مامان.
انگشتش را روی خطاطی قبر کشید.
-پژمان خیلی خوبه مامان، فقط مدام به خودم میگم چرا الان فهمیدم، چرا چهارسال پیش که تو هم بودی نفهمیدم، چرا به حرفت گوش ندادم وقتی گفتی بهتر از پژمان وجود نداره. خودخواهی کردم مامان.
سایه اش روی قبر افتاد.
-زود اومدی.
-میخوام کنارت باشم.
سر بلند کرد و لبخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_424
-بشین.
پژمان کنارش نشست.
فاتحه ای خواند و پرسید: خالی شدی؟
-یکم.
-می خوای بیشتر بمون.
-عجله ندارین؟
-نه عزیزم.
عزیزم گفتنش تنگ دلش می نشست.
اصلا هیچکس عین او نمی توانست این همه قشنگ صدایش کند.
پژمان بلند شد.
-میرم این اطراف دور بزنم، تموم شدی بیا.
-باشه، ممنونم.
پژمان سر تکان داد و بلند شد.
دوباره آیسودا شد و قبر گلاب پاشی شده ی مادرش.
به آرامی دست کشید.
همه چیز بوی جان می داد.
بوی یک عشق تازه.
و لبخند او که هزار حرف داشت.
-فهمیدی الان چرا خوشحالم مامان؟
شکلکی برای خودش آمد.
-مامان عشقه، خیلی دوسش دارم مامان، اصلا نمی تونم ازش دل بکنم.
وقتی حرف می زد از تک تک کلماتش عشق می ریخت.
انگار به جانش بسته بود.
-بازم میام بهت سر می زنم مامان، خیلی مواظب خودت باش مامان، من همیشه نگران نبودنتم، ولی تو نگران من نباش، پژمان هست که مراقبم باشه.
فاتحه ای خواند و بلند شد.
باید سر قبر پدر پژمان هم می رفت.
و همینطور خاله ای که هرگز ندیدش.
به سمت قبرها رفت.
رسیده به قبرهای چسیبده لبخند زد.
پژمان که نگفته بود.
ولی خاله بلقیس برایش تعریف کرده بود که پدر پژمان دیوانه وار زنش را دوست داشت.
همانطور که پژمان او را دوست داشت.
می گفت انگار عشق در این خانواده موروثی است.
از پدر به پسر تا بعد.
وقتی یکی را بخواهند هر جوری شده باید مال خودشان بکنند.
دقیقا همین بود.
پژمان هم بلاخره او را به چنگ آورد.
و چه بهتر از این؟
او که راضی بود.
تمام قد و دل هم راضی بود.
سر قبرها نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan