#فراری
#قسمت_425
برای هر دو فاتحه خواند.
صلوات فرستاد.
ولی نتوانست که تشکر نکند.
-سلام، منو نمیشناسین حتما، من عروستونم، دختر کتی.
دستی روی قبرهای خیس کشید.
معلوم بود پژمان هر دو قبر را حسابی شسته.
-فقط می خوام ازتون تشکر کنم، بخاطر پژمان و سماجتش و عشقش، بخاطر داشتن همچین پسری، خیلی خوشبختم کنارش، خیلی حالم خوبه، ممنونم که آوردینش به دنیا که دنیای من خالی نمونه.
لبخند زد.
-راحت بخوابید.
از جایش بلند شد.
به اطرافش نگاه انداخت.
پژمان و خان عمو روی تپه ای که مشرف به روستا بود ایستاده بودند.
دستان پژمان درون جیبش بود.
خان عمو هم دستانش را پشتش گره زده.
جوری حرف می زدند انگار مساله ی مهمی است.
به سمتشان رفت و نزدیکشان شد.
-تموم شد.
هر دو مرد به سمتش چرخیدند.
آفتاب داشت غروب می کرد.
یک دسته پرستو از بالای سرشان رد شدند.
موسم بهار بود و پرستوها داشتند برمی گشتند.
نسیم خنک کم کم داشت شدت می گرفت.
-پس بریم.
خان عمو گفت: شما دوتا برید من یکم تو روستا قدم می زنم و میام.
پژمان مخالفتی نکرد.
-چشم، منتظرتونیم.
همراه با آیسودا به سمت ماشین رفتند.
آسمان رنگ نارنجی زیبایی به خودش گرفته بود.
همیشه غروب روستا را دوست داشت.
مخصوصا وقتی خورشید لای شاخ و برگ درخت ها خودش را قایم می کرد.
سوار ماشین شدند.
-خان عمو فردا برمی گرده یزد.
-ما هم میریم؟
-فردا عصر آره، صبح میرم گاوداری.
-منم باهات میام.
پژمان حرفی نزد.
فقط ماشین را روشن کرد.
به سمت عمارت حرکت کرد.
-خوابم گرفته.
-میریم بخواب.
-نه، اونوقت شب دیگه نمی تونم بخوابم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_426
این هم حرف حسابی بود.
رسیده به عمارت خاله بلقیس فورا برایشان چای آماده کرد.
چوب دارچین درون چای انداخته بود.
بویش خوب بود.
عطر دل انگیزی داشت.
با اینکه هوا سرد بود.
ولی آیسودا یک پتوی نازک دور خودش پیچید.
روی صندلی های بیرون نشست.
شیرینی های کشمشی چشمک می زد.
پژمان با یک گرمکن بافت کنارش نشست.
چراغ بالای سرشان سوسو می زد.
سوز ملایمی هم می آمد.
آیسودا فنجان چایش را برداشت.
بوی عطرش را نفس عمیقی کشید.
-بوی خیلی خوبی میده.
پژمان هم چایش را برداشت.
-نوش.
عمارت در سکوت بود.
هیچ صدایی از کسی نمی آمد.
حتی سگ نگهبان هم ساکت جلوی خانه ی چوبی کوچکش دراز کشیده بود.
-این سکوتو دوس دارم.
-این عمارت همیشه جو عجیبی داشته.
-قبلا دوسش نداشتم.
کمی از چایش را نوشید و به پژمان نگاه کرد.
پژمان مستقیم نگاهش کرد.
-و الان؟
-خیلی چیزا فرق کرده.
یکی از شیرینی های کشمشی را برداشت.
-مثلا؟
آیسودا خندید.
-می خوای ازم حرف بکشی؟
-8 سال زمان زیادیه.
آیسودا فنجانش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت.
-متوجه نشدی؟
-چیو؟
-خواستن منو!
پژمان لبخند زد.
-بلاخره بزرگ شدی.
-هیچ وقت بچه نبودم، ولی خیلی اشتباه کردم.
-همه چیز حل میشه.
-حل شد؟
پژمان دستش را سمتش دراز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan