eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️از قسمت اول -چیو؟ -جنگیدنو. -من با کسی سر جنگ ندارم، مشکلم با خودم بود. -جنگیدی مگه نه؟ آیسودا با استیصال گفت: خیلی. -منم وقتی بار اول دیدمت همین کارو کردم. آیسودا لبخند زد. -نتونستی مگه نه؟ -نشد. -برای منم نشد. پژمان گونه اش را نرم نوازش کرد. -چطورین بچه ها؟ صدای خان عمو میان عاشقانه شان آنقدر غیرمنتظره بود که آن دو به سرعت از هم جدا شدند. انگار مست باشی، شوک وارد کنند و تمام مستیت بپرد. خان عمو با بدجنسی نگاهشان می کرد. انگار به عمد می خواست حالشان را بگیرد. لبخند کجی روی لب داشت. چشمانش می خندید. قدم هایش را درشت و بلند برداشت. پژمان با تن صدایی که ته مانده ی حرص داشت گفت: خوش اومدین. همیشه مهمان نواز بود. در هر حالتی! -شام آماده اس؟ -حتما آماده کردن. دستش را به سمت عمارت دراز کرد. -بفرمایید. خان عمو جلو افتاد. آیسودا پشت سرش شکلک درآورد. پژمان خندید. دست آیسودا را کشید و با خودش همراه کرد. -قسم می خورد به عمد اینکارو کرد. -آروم دختر. آیسودا زبان به دهان گرفت. با هم داخل عمارت شدند. آیسودا رفت تا خبر بدهد شام را بکشند. خان عمو هم پا روی پا انداخته جلوی تلویزیون روی مبل لم داد. -چطور بود؟ -خیلی تغییر کرده. -چند ساله، ولی هنوز همون روستاس. -آبادتر شده. -به همت خود اهالیه. -هنوز زمین های کنار گاوداری رو داری؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بله! -زمین های خوب و پرباریه، یه کشت خوب توش بزنی سرمایه ات برمی گرده. -شاید امسال ذرت بکاریم. -ذرت هم خوبه، برای آب و هوای اینجا محصول خوبی میده. -شخم خوردن، قرار بود قبل از عید سال یا بعدش دونه پاشی بشه. خان عمو سر تکان داد. آیسودا آمد و گفت: دارن میز شام رو می چینن. باز هم رفت. خان عمو سری تکان داد و گفت: دختر خوبیه! پژمان با گره ی ریزی که میان ابرویش بود نگاهش کرد. چهره اش کاملا جدی بود. -از اون مردیکه الدنگ این دختر پا گرفته عجیبه. پژمان باز هم لبخندی نزد. -عاقله، خوب و بدشو می دونه. -درسته. -کنارش خوشبخت میشی. همین حرف کافی بود تا پژمان لبخند بزند. خوشحال بود که انتخابش تایید شده بود. غر ممکن بود کسی از آیسودا خوشش نیاید. عجیب دلنشین بود. آدم را می گرفت. پژمان بلند شد. -بفرمایید بریم سر میز شام. خان عمو هم بلند شد. با هم سر میز نشستند. آیسودا ظرف ماهی را وسط گذاشت و کنار پژمان نشست. بوی ماهی سرخ شده فضای کوچک اطراف را پر کرد. خان عمو با اشتها شروع کرد. آیسودا هم ریز خندید. الان کل میز جارو میشد. ماشاالله خوب می خورد. کمی برنج و تکه ای ماهی درون بشقابش گذاشت و مشغول شد. غذا میان سکوت خورده شد. خان عمو شب زود می خوابید. بعد از شام هم فقط یک ساعت بیدار ماند. بلند شد و با راهنمایی پژمان به اتاق رفت. خود پژمان چراغ را بالای سرش خاموش کرد. در را بست و به سمت آیسودا آمد. آیسودا با کاسه ی ذرت بو داده، پا روی میز دراز کرده بود و یک فیلم تخیلی را می دید. کنارش نشست. -خوابید؟ -آره. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan