eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
مشتش را پر از ذرت بو داده کرد. -فیلمش قشنگه. -دیدمش. آیسودا متعجب پرسید: تو با این همه کار من نمی دونم چطوری به چیزهای متفرقه می رسی. -به سختی. آیسودا مشتش را به شانه ی پژمان کوباند. پژمان دست دور شانه اش انداخت. -آخرش دختره خورده میشه. آیسودا با چشمان وق زده گفت: شوخی نکن. -سه تا دختر، منظورم یکیش بود. -وای پژمان... پژمان ریزریز خندید. -دختر ترسو. -خودتی! پژمان محکم گونه اش را بوسید. آیسودا با شیطنت گفت: کاری نکن امشب نذارم بخوابی. -بسم الله. -جن خودتی. پژمان شوخ طبع نبود. ولی با آیسودا که دوتایی می شدند سربه سر گذاشتنش را دوست داشت. مخصوصا حالا که دیگر مال خودش شده بود. زنش بود. این مالکیت می توانست باعث شود یک کوه را جابه جا کند. دخترک دلبر! -مرده چه بلایی سرش میاد. -قهرمان داستان هیچیش نمیشه. -مرد جذابیه. پژمان چپ چپ نگاهش کرد. -چیه خب؟ پژمان دوباره مشتش را پر از ذرت بو داده کرد. آیسودا با لبخند خودش را درون آغوشش جا کرد. -امروز یکم خسته شدم. -روز خسته کننده ای بود. -فردا میریم گاوداری چیکار؟ -سر زدن. -همین؟ -باید از وضعیت گاوداری مطلع بشم دختر. -آره خب... چندتا ذرت بو داده درون دهانش چپاند. -خوابم گرفته. -فیلمت تموم شد میریم بخواب. -باشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سرش را روی شانه ی پژمان گذاشت. کاسه ی بزرگ ذرتش هم درون بغلش بود. از اینگونه فیلم دیدن لذت می برد. آنقدر غرق در فیلم بود و خسته که بدون اینکه بفهمد درون آغوش پژمان خوابش برد. به محض اینکه دستش شل شد پژمان فهمید. سرش را خم کرد و به صورتش نگاه کرد. خوابِ خواب بود. کاسه ی ذرت را از روی پایش برداشت. روی میز گذاشت. با احتیاط دستانش را دورش کرد. ساعت 12 شب بود. کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. سالن غرق در سکوت شد. حتی صدای پارس سگشان هم نمی آمد. با احتیاط بلند شد. آیسودا روی دستانش بود. باید می بردش به همان اتاقی که گفت. اتاقی که به راحتی صاحبش شد. از یادآوری حرف هایش لبخند زد. عاشق خودش و دیوانه بازی هایش بود. پله ها را یکی یکی با احتیاط بالا رفت. نمی خواست بیدارش کند. این همه معصوم خوابیده بود عاشق ترش می کرد. آسمان امشب ابری بود. نه خبری از ماه بود نه آسمان پر ستاره. عمارت غرق در تاریکی بود. جلوی اتاق ایستاد. با آرنجش در را باز کرد. با پا در را به عقب هول داد و داخل شد. با احتیاط به سمت چراغ خواب رفت. دکمه را زد. نور سبز اتاق را فتح کرد. قدم هایش را به سمت تخت برداست. آیسودا را روی تخت خواباند. روسری را از روی موهایش برداشت. موهایش به قدری بلند بود که اطراف بالش ریخته شد. کفش هایش را پایش درآورد. حس می کرد بین خواب بیداری است. دستش تکان می خورد. پژمان کفش های خودش را درآورد. -بیا. -بیداری؟ 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan