eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️از قسمت اول -نه! پژمان خنده اش گرفت. کنارش دراز کشید. آیسودا غلت زد و سرش را زیر گلوی پژمان برد. -فکر کردم خوابی. -خوابم. خواب بود. ولی به محض اینکه پژمان بلندش کرد بیدار شده بود. ولی تنش آنقدر رخوت داشت که نخواهد بلند شود. زیر گلوی پژمان را نرم بوسید. به عمد دستش را از زیر بافت پژمان داخل برد. دستش را روی قلبش گذاشت. -داری چیکار می کنی دختر؟ -می خوام صدای قلبتو لمس کنم. -بخواب. -خوابمو پروندی. -من فقط بلندت کردم دیوونه. -بهترین حس دنیا رو بهم دادی. زیر بافت سینه ی پژمان را نوازش کرد. -این اولین بارمونه، من اولین بارها رو دوس دارم. پژمان پیشانیش را بوسید. -بذار بخوابیم. -من کاریت ندارم. ریز خندید. -اتاق چقدر گرمه. فورا خودش را کشید عقب. تیشرتی که به تن داشت را درآورد. عملا یک تاپ دو بنده تنش بود. با همان وضع دوباره درون آغوش پژمان خزید. -بودن باهاتو دوس دارم. جملاتش آنقدر ایهام داشت که پژمان گیج شده بود. -اذیت نکن آیسودا. آیسودا دست پژمان را گرفت و روی پهلویش گذاشت. چانه ی زبرش را بوسید. -من زنتم. تمام تمایلات سرکوب شده اش داشتند شاخ می شدند. زبانه می کشیدند. می دانست آیسودا فقط دارد اذیتش می کند. ولی نمی فهمید با این شیطنت دارد چه بلایی به سرش می آورد. این همه خودش را خفه کرده بود. حالا داشت نمود پیدا می کرد. پهلوی آیسودا را چنگ زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -دیوونه ام نکن آیسودا. دیوانه اش نمی کرد که! فقط دلش می خواستش. همانطور که مطمئن بود پژمان هم اندازه ی او بی قرار است. فقط نمی خواهد اذیتش کند. در صورتی که او اذیت نمی شد. قرار نبود تا ته ماجرا بروند. بماند برای زفاف رویایشان. ولی حداقل یک عشق بازی کوتاه که می توانستند داشته باشند. با هم، وقتی هیچ سر خری نبود. خودش را بالاتر کشید. جوری که سر پژمان زیر گلویش رفت. -من هیچ وقت اذیتت نمی کنم. پژمان بوی تنش را نفس کشید. بوی بهشت می داد با اسانس عشق! آیسودا دستش را میان موی پژمان برد. -خیلی کم داشتیم همو. پوست سرش را ماساژ داد. -دور بودیم از هم، اندازه ی یه قرن. -تو نخواستی. -آره من نخواستم. دست پژمان از زیر تاپش بالا رفت. صدای ضربان قلب هر دو بالا رفت. پژمان عین ناشی ها برخورد می کرد. حقیقا سخت بود. تا به حال با هیچ زنی نبود. نمی فهمید چه کاری درست است چه کاری غلط! همه چیز نفسگیر بود. آیسودا هم نمی دانست. ته رابطه اش با پولاد به یک بغل ختم می شد و نهایت یک بوسه روی گونه. چیزی نداد. چیزی هم نگرفت. گونه ی پژمان را نوازش کرد. -خیلی دوست دارم، خیلی. دست پژمان آنقدر بالا رفت که روی برجستگی های سینه اش رسید. نفس آیسودا رفت. هیچ احساس گناهی نداشت. برعکس نوعی لذت توام با عشق تنش را اشغال کرده بود. لب های پژمان گلویش را به بازی گرفت. تنش مورد هجوم رژیم لذت بود. نیروهای دشمن داشتند از پا درش می آورد. خیلی راحت پرچم صلح بالا رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan