♥️از قسمت اول
#قسمت_435
بی طاقت کمر پژمان را چنگ زد.
-من جون میدم.
پژمان هم دستپاچه بود.
انگار قرار است اتفاق عظیمی بیفتد.
نیمخیز شد.
دستانش را ستون بدنش کرد.
تمام تنش روی آیسودا بود.
آیسودا با هیجان گفت: بخوابیم ها؟ احساس می کنم دیگه خوابم گرفته.
پژمان خنده اش گرفت.
متوجه شده بود خجالت می کشد.
ولی حالا دیگر نه!
حالا که همه سلول هایش می خواستند نه!
روی صورت آیسودا خم شد.
-من خوابم نمیاد.
پیشانیش را بوسید.
-نمی تونم ازت بگذرم.
چشمانش را بوسید.
آیسودا لب گزید.
-وسوسه ام کردی.
نوک بینی اش را بوسید.
خودش را مماس با آیسودا کرد.
-خیلی می خوامت.
لب روی لبش گذاشت.
بوسید.
آنقدر که دیوارها هم چشماشان را گرفتند.
قضیه دیگر ناموسی شده بود.
دستانش تن آیسودا را غواصی کرد.
آنقدر که تاپ را درآورد و گوشه ای پرت کرد.
عریان آیسودا زیر دستانش بود.
همینطور که بالاتنه ی خودش هم لخت بود.
آیسودا هم با اشتیاق همراهیش می کرد.
26 سالگی سن بلوغ بود.
سن خواستن و نیاز.
لب های پژمان پایین آمد.
پوست تنش زق زق می کرد.
فکرش را هم نمی کرد یک روز این همه به پژمان اشتیاق داشته باشد.
این همه دلش بخواهد با او رابطه داشته باشد.
چقدر ممنونش بود که به پای خواستنش ماند.
رامش کرد.
عاشقش کرد.
پاهایش را دور کمر پژمان حلقه کرد.
قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_436
-بسه.
به شدت دچار هیجان شده بود.
بیشتر از این نمی توانست.
پژمان درکش کرد.
هرچند که به خودش سخت می گذشت.
کنار آیسودا دراز کشید.
تن لختش را در آغوش گرفت.
-ممنونم.
آیسودا شانه اش را بوسید.
-نمی خواستم اذیتت کنم.
-مهم نیست.
هنوز قلبشان سروصدا می کرد.
کولیشان کرده بود.
آیسودا پر از آرامش بود.
با اینکه کار به پایین تنه نکشید.
ولی راضی بود.
حس خوبی داشت.
انگار پژمان فتحش کرده باشد.
ششدانگ سند دلش و جسمش به نامش خورده باشد.
پلک روی هم گذاشت.
خوابیدن الان به شدت می چسبید.
پژمان به خودش فشارش داد.
"من به این حادثه ها مشکوکم.
جوری تنگ دلم چسباندن انگار با من زاده شدی...
دروغ نباشد، راستِ راست...
عشق جانی و تمام."
****
نور خورشید به زور خودش را از لای پنجره به داخل هول داده بود.
آیسودا بین خواب و بیداری غلط زد.
با حس تن داخلی که به سینه اش چسبیده بود چشم باز کرد.
متعجب به پژمان نگاه کرد.
یک لحظه بی حرکت ماند تا همه چیز یادش بیاید.
یکباره تمام شبی که گذرانده بود به خاطرش آمد.
حالا می فهمید چرا بالا تنه ی خودش و پژمان لخت است.
شرمی قشنگ روی گونه اش را گل چین کرد.
سرش را درون سینه ی پژمان مخفی کرد.
دلش نمی خواست صبح به این زودی بیدار شود.
هنوز دلش خواب می خواست.
ولی حالا که همه جا روشن بود بی نهایت از پژمان خجالت می کشید.
دوست داشت در همان حالت بماند.
خودش را گلوله کرد و میان آغوش پژمان جا داد.
پژمان از حرکتش پلک باز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan