#فراری
#قسمت_437
فکر می کرد سردش شده.
پتو را تا بالا کشید.
بیشتر به خودش فشارش داد.
آیسودا حرفی نزد که نشان بدهد بیدار است.
خصوصا با لخت بودنش خیلی خجالت می کشید.
پژمان پشت کمرش را نوازش کرد.
-بیداری؟
به ساعت پاندول دار مقابلش نگاه کرد.
هشت صبح بود.
وقت بیدار شدن!
-هوم.
پژمان لبخند زد.
صورت آیسودا زیر گردن و گلویش بود.
از جایش تکان هم نمی خورد.
-بریم صبحانه بخوریم؟
-نه!
خنده اش گرفت.
-چرا؟
-هنوز خوابم میاد.
دست راستش را باز کرد و دور کمر پژمان گذاشت.
-همینجوری بمونیم.
-باشه بمونیم.
پژمان که بدش نمی آمد.
دختری که تمام آرزویش بود حالا درون آغوشش هست.
جوری که انگار وصله پینه شده.
-گرسنه نیستی؟
-نه، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره.
پژمان با خنده سرش را بوسید.
آیسودا با شیطنت زیر گلوی پژمان را بوسه های ریز می زد.
-نکن دختر.
-مال خودمه.
-تلافی می کنم ها.
آیسودا گوش نداد.
پژمان هم به تلافی دستش را به سمت پایین تنهی آیسودا برد.
آیسودا عین برق صورتش را کنار کشید.
-نمی کنم دیگه.
-نه دیگه فایده نداره.
آیسودا را چرخاند.
-هوس انداختی به جونم.
-نه،...
پژمان لبخند زد.
-نترس!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_438
شانه ی آیسودا را بوسید.
-من تا نخوای هیچ کاری نمی کنم.
چقدر ممنونش بود که این فرصت را به او می داد تا ترسش بریزد و خجالت نکشد.
واقعا برایش سخت بود بتواند به این زودی کنار بیاید.
تمام مدت عین آفتاب مهتاب ندیده ها بود.
و حالا لخت میان آغوش مردی بود که حلال ترین آدم روی این کره ی زمین به او بود.
آیسودا سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
چشمان سیاهش را دوست داشت.
غرور و بزرگ منشی داشت.
نافذ بود و برنده.
-امروز عصر برمی گردیم اصفهان؟
-آره!
-میشه چند روز اینجا بمونیم؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-واقعا اینو می خوای؟
-یکم اینجاها بچرخیم.
-هرچی تو بخوای.
-کاری نداری اونجا؟
-زیاد مهم نیستن، فقط باید خان عمو رو تا ترمینال بدرقه کنیم.
آیسودا موهایش را از روی چشمش کنار زد.
-اشکال نداره.
-به دایی رضا خبر میدم.
خوب بود که پژمان دایی رضا صدایش می زد.
وگرنه برای او هنوز حاج رضا بود.
شاید عادت بود.
شاید هم از ناراحتی این همه سال ندانستنش.
هرچه که بود هنوز حاج رضا بود.
تا کی دایی رضا شود خدا می دانست و بس!
با اینکه خجالت می کشید ولی از آغوش پژمان بیرون آمد.
لباس زیرش پایین تخت بود.
برش داشت تا دکمه های پشتش را بزند.
-بذار کمکت کنم.
مخالفتی نکرد.
لباس زیر را تن زد.
موهایش را روی شانه اش ریخت.
پژمان پشت سرش نشست و قفلش را بست.
دستانش را دور شکم آیسودا کرد و به خودش چسباندش.
شانه اش را بوسید.
اصلا از این دختر سیر نمی شد.
-من فامیل های پدریت رو ندیدم.
-من همین یه عمو رو دارم 4 تا عمه.
-عمه هات کجان؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan