eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-اطراف اصفهان. -می بینیشون؟ -گاهی. صورتش را به صورت پژمان چسباند. -دختر دارن؟ پژمان لحظه ای تعجب کرد. انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت. اما یک باره ترکید. صدای خنده اش بالا رفت. روی تخت ولو شد. آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد. -خوبه هستم که بخندی. پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد. -کجای حرف من خنده داره؟ -خنده نداشت؟ آیسودا پشت چشم نازک کرد. -جواب منو بده. -خب دارن. آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید. عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست. -چند تا؟ -نشمردمشون. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -باهاشون صمیمی هستی؟ عاشق این حسادتش بود. بامزه می شد. عین یک نوبرانه ی خوردنی! -جان منی تو دختر. -حرفو عوض نکن. پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید. انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد. بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت. -نه صمیمی نیستم. -اونا چی؟ -من چیکار دارم به اونا؟ -اونا با تو کار دارن. -در عوض من با تو کار دارم. دست آیسودا را کشید. آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد. پژمان هم محکم لب هایش را بوسید. -بدجنس! آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گونه ی پژمان را محکم کشید. -این به اون در. -ظالم. آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست. پژمان لبخند زد. -همینی که هستی تمام دنیام شده. آیسودا با عشق نگاهش کرد. از روی شکم پژمان پایین آمد. کنارش دراز کشید. نگاهش را به سقف دوخت. -حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام. پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد. آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته! زیبا بود و تک! -دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست. -دیگه زمستون نیست. -نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست. به سمت پژمان برگشت. -مدیون توام، می دونم. -نه نیستی. دستش را دور گردن پژمان انداخت -مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟ -همیشه. -ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم. -از این به بعد به دست میاری. -امروز بریم حلقه بخریم. -نه! آیسودا متعجب پرسید: چرا؟ از روی تخت بلند شد. دست آیسودا را کشید و بلندش کرد. او را به سمت کمد دیوار کشاند. در کمد دیواری را باز کرد. گاو صندوق بزرگی ته کمد بود. رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد. پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد. -اینا چیه؟ جعبه ی مخمل را به دستش داد. -بازش کن. آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد. از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت. -مال مامانم بود. -خیلی قشنگن، خیلی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan