#فراری
#قسمت_441
به سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و جعبه را مقابلش گذاشت.
پژمان هم کنارش نشست.
از میان جعبه ی انگشتری نگین دار را بیرون آورد.
دست چپ آیسودا را در دست گرفت.
-حلقه ی مامانم بود.
حلقه را درون انگشت آیسودا فرو کرد.
-اگه دوسش نداشتی میریم میخریم.
-شوخی می کنی؟ این خیلی خوبه.
انگشتر طلا بود با نگین قرمز!
نگین های ریز ریز که به شکل یک گل کنار یکدیگر بودند.
-این خیلی عالیه پژمان.
دستش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
فیت انگشتش بود.
-خیلی دوسش دارم.
-مبارکه.
با ذوق به بقیه جواهرات هم نگاه کرد.
-بابا براش خرید ولی هیچ وقت استفاده نکرد.
-چرا؟
-بابامو دوس نداشت.
آیسودا سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-همین!
لبخندی غمگین گوشه ی لب پژمان بود.
آیسودا یکباره به سمتش رفت.
محکم بغلش کرد.
-ببخشید نمی خواستم بپرسم.
پژمان فقط دستانش را دورش کرد.
-تو هم دوسم نداشتی!
آیسودا تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
-من غلط بکنم، من مامانت نیستم، تو هم بابات نیستی، نمیشیم هم.
قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت.
-همو دوس داریم، تو تموم منی!
پژمان بالای سینه اش را بوسید.
-هیچی این قضیه رو عوض نمی کنه.
-می دونم.
آیسودا لبخند زد.
موهای پژمان را از روی پیشانیش بالا زد.
-مرد جذاب من!
پژمان لبخند زد.
از روی تخت بلندش کرد.
اگر از این اتاق بیرون نمی رفتند تا خود ظهر هم گذر زمان را نمی فهمیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_442
-بریم صبحونه بخوریم.
آیسودا همه ی جواهرت را جمع کرد و درون جعبه ریخت.
تیشرتش را تن زد.
پژمان هم لباس پوشیده همراه با آیسودا از اتاق بیرون آمدند.
حلقه ی زیبایش درون دستش می درخشید.
صدای خان عمو از طبقه ی پایین می آمد.
آیسودا لبخند زد.
چه سحرخیز بود.
هرچند آنها هم زود بیدار شدند.
تازه 8 صبح بود.
-صبح بخیر.
پیرمرد تمیز و مرتب سر میز صبحانه نشسته بود.
-عاقبتت بخیر پسر.
سر میز صبحانه نشستند.
-خوب خوابیدین عمو جان؟
-بد نبود.
آیسودا زیر چشمی نگاهش کرد.
استکان کمر باریکی جلویش بود.
مطمئنا خودش از خاله بلقیس خواسته بود.
صبحانه اش را با چای شروع کرد.
از فوری کوچکی که روی میز بود چای ریخت.
-ظهر نمی مونم پژمان.
پژمان اخم کرد و گفت: چرا؟
-بعد از دیدن گاوداری منو بذار ترمینال.
آیسودا هم نگاهش کرد.
اما حرفی نزد.
ترجیح می داد دخالت نکند.
-کاری برام پیش اومده.
-براتون یه ماشین دربست می کنم که تا یزد ببردتون.
-لازم نیست.
-عموجان براتون چند تا چیز گذاشتم با اتوبوس نمیشه.
خان عمو ساکت شد.
پژمان کره را روی نانش مالید.
-عصر تا ظهر زمانی نیست.
-باشه هرچه زودتر برسم بهتره.
پژمان دیگر اصرار نکرد.
اصلا هم نپرسید چه کاری دارد.
اهل فضولی در کار مردم نبود.
-باشه چشم.
لقمه اش را درون دهان گذاشت.
طبق معمول آیسودا زودتر از آنها صبحانه اش را تمام کرد.
ولی از سر میز بلند نشد تا صبحانه ی بقیه هم تمام شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan