#فراری
#قسمت_445
آیسودا جواب داد: هنوز زوده.
خاله بلقیس لبخند زد و با کاسه ی خالیش داخل شد.
-خب، برنامه چیه آقا؟
-شما مارو از ناهار خوردن انداختی، تو بگو برنامه چیه؟
آیسودا ریز ریز خندید که گوشی پژمان زنگ خورد.
زنگ از طرف نادر بود.
فورا جواب داد.
-بگو.
-سلام آقا!
-سلام.
-آقا مجوزا اوکی شدن، چیکار کنم؟
-برو پیش حاج رضا اگه اجازه میده همه ی وسایل رو بذار انباری خونه اش، و ساخت و ساز روشروع کنین.
-چشم آقا.
آیسودا ایستاده و تیز گوش می داد.
-دنبال کارگر و بنای خوبم.
-گیر میاد.
-دم عیده نیستن.
اخم های پژمان در هم فرو رفت.
با صدای زمخت و خشنی گفت: کار واسه من نشد نداره، بکوبین و بسازین.
-چشم.
-بسلامت.
تماس را روی نادر قطع کرد.
آیسودا با ملایمت گفت: بد حرف زدی باهاش.
-خوب حرف بزنی حالیشون نیست.
-نگو اینجوری.
دست پژمان را گرفت.
-بریم تا لب چشمه.
روستا پر بود از کوچه باغ های زیبا.
معمولا باغ های این حوالی همه گردو و درصدی هم بادام بودند.
هرچند میوه های دیگر هم بود.
درخت های گردو از بلندی دیوار رد می کردند و درون کوچه آویزان می شدند.
هرچند که تازه دم عید بود.
و در حال شکوفه زدن.
خبری هم از سرسبزی نبود.
پژمان بدون مخالفت همراهش شد.
-می خوای خونه رو بسازی؟
-آره.
-کی تموم میشه.
-سه چهار ماه دیگه.
-چه زیاد.
پژمان لبخند زد.
این اولین بار بود که درون روستا قدم می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_446
همیشه با ماشین بود.
همیشه از بالا نگاه می کرد.
ولی پیاده روی هم کیف خودش را داشت.
اهالی که از کنارشان رد می شدند سلام و احوالپرسی می کردند.
یک سوپری کوچک وسط روستا بود.
پاتوق پیرمردها!
هرکسی شده با پا درد و کمردرد با یک تکه چوب عصازنان، به این سوپری می آمد.
بحث می کردند.
شور می گرفتند.
گاهی هم داستان هایشان را تعریف می کردند.
همگی هم یا چوپان و گله دار بود یا کشاورز!
شغل دیگری اینجا نبود.
جمعیتش کم بود.
شغل خاصی نمی شد اینجا گذاشت.
هرچند که پژمان در ذهنش بود یک گلخانه برای پرورش توت فرنگی بزند.
خیلی ها را مشغول کار می کرد.
از کنار سوپری که رد شدند همه ساکت شدند.
آیسودا را همگی می شناختند.
ولی چند ماهی بود خبری از این دختر نبود.
معلوم نبود درون آن عمارت چه می گذرد.
هیچ کس هم که جواب درست و حسابی نمی داد.
پژمان برای همگی دست تکان داد.
سلام بلند بالایی داد.
می خواست رد شود که یکی از پیرها بلند شد.
-صبر کن خان زاده.
هنوز هم خان زاده صدایش می کردند.
با اینکه نه پدرش خان بود نه خودش.
به احترامش ایستاد.
-بله حاج رسول.
پیرمرد کمر خمیده ای داشت.
با عصایش بلند شد و به سمتش آمد.
-خان زاده برای آب بالای ده چیکار کردی؟ قطع و وصلی زیاد داره، با این روشن زمین هامون می خشکه.
پژمان اخم کرد.
به کل یادش رفته بود.
با صداقت تمام گفت: حاج رسول یادم رفته، ولی از همین امروز دنبالشم.
-هنوز خیلی جوونی که چیزیو یادت بره.
پژمان شرمنده شد.
حق با آنها بود.
-شرمندگیش برای من!
آیسودا متعجب بود.
همیشه پژمان را به عنوان مردی ترسناک می شناخت.
ولی مردی که کنارش ایستاده بود هیچ نوع زمختی نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan