eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب با مردم حرف می زد. گره از مشکلاتشان باز می کرد. به نرمی به حرفشان گوش می داد. -دشمنت شرمنده خان زاده، ولی درستش کن، زمین هامون وابسته به همین جو باریکه اس. -چشم. حاج رسول رو گرفت. -به امون خدا. پژمان دستی برای همگی تکان داد. از کنارشان گذشت. چقدر احساس خجالت کرد که فراموش کرده. قبلا اینگونه نبود. پوفی کشید. -چی شده؟ -یادم رفت. -مهم نیست الان دنبالشو بگیر. پژمان ساکت شد. مسیرشان را ادامه دادند. یک کارگه قالی بافی هم شرق روستا بود. مسئولش مردی از شهر اطراف بود. زن ها را شاغل کرده بود. درآمد خوبی داشت. از کنار کارگاه که گذاشتند صدای کوبیدن می آمد. زنی هم آواز می خواند و بقیه همراهیش! آیسودا لبخند زد. چقدر دلتنگ این صداها بود. انگار روح درون تنش دمیده باشد. از هر خانه ای که می گذشتند بوی حیوان و پهن می آمد. یک بوی عادی! درخت های چنار و سپیدار هم همه جا بودند. بیشتر کنار جوی ها. ولی چون بهار نیامده بود خشک بودند. -کاش حاج رضا و خاله سلیم هم باهامون بودن. پژمان حرفی نزد. باز هم این مرد کم حرف شد. -امشب چیکار کنیم؟ -نمی دونم. -اِ، پژمان چت شد؟ -هیچی! واقعا هم مساله ای نبود. -بریم سرچشمه؟ -فعلا نه! -چرا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم با اصرار دوباره پرسید: چرا؟ -کنارش یه معدن پیدا کردن، الان پر از کارگر و برو و بیا، نمی خوام اونجا باشیم. منظورش را فهمید. مرد جذاب این روزهایش غیرتی شده بود. دوست نداشت چشمی روی ناموسش بالا و پایین شود. دست پژمان را محکم گرفت. -باشه. خودش هم از باشه گفتنش خنده اش گرفت. تقریبا روستا را دور زدند. در راه برگشت به عمارت، گوشی آیسودا زنگ خورد. از خانه ی حاج رضا بود. تماس را وصل کرد. صدای گرم خاله سلیم پیچید. -آیسودا جان؟ -سلام خاله جون. -سلام عزیزم، خوبی؟ -خوب، عالی! -الهی شکر، از دیروز زنگ نزدی نگرانت شدم. -نگران نباشید، اینجا خوبه. -آره آب و هوای اونجا عالیه. -کاش شما هم بودین. -انشالله دفعه ی دیگه! رسیده به عمارت،پژمان دستش را کشید. آیسودا با خنده به دنبالش کشیده شد. -نمی خواین بیاین؟ -خان عمو رو قبل ناهار راهی کردیم، یعنی خودشون گفتن می خوایم بریم. خاله سلیم با لبخند گفت: کلا مرد عجولیه. آیسودا هم لبخند زد. -با اجازه تون قراره چند روزی بمونیم، قبل چهارشنبه سوری برمی گردیم. -مواظب خودتون باشید. -چشم، حاج رضا چطوره؟ -عین همیشه، مشغول کاراش. آیسودا یک دم و بازدم طولانی کرد. -بهش سلام برسونید. -حتما عزیزم، تو خونه خیلی جات خالیه. -آخه من فداتون بشم. -خدا نکنه، زنده باشی، بیشتر از این مزاحمت نمیشم عزیزم. -مراحمین، شما هم مراقب خودتون باشید، خداحافظ. تماس را قطع کرد. بدون اینکه متوجه باشند وارد عمارت شده بودند. -چقد گشنمه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan