هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
#فراری
#قسمت_449
-زن دایی چی می گفت؟
-می خواست بدونه کی برمی گردیم.
داخل عمارت شدند.
این پیاده روی هر دو را خسته کرده بود.
تقریبا دو شاید هم سه کیلومتر پیاده روی کردند.
سه عصر بود که رسیدند.
آیسودا با دل ضعفه گفت: یه چیزی بدین من بخورم تا نیفتادم رو دستتون.
خاله بلقیس صدایش را شنید.
فورا از آشپزخانه بیرون آمد.
-الان غذا رو می کشم.
بوی باقالی پلو با ماهیچه می آمد.
پژمان عاشق این غذا بود.
طبق گفته ی خاله بلقیس میز زود چیده شد.
آیسودا تند تند غذایش را خورد.
باید با این همه خستگی می خوابید.
ولی به احترام پژمان پشت میز نشست.
ناهار پژمان هم که تمام شد بلند شد.
-بریم بخوابیم.
-من کمی کار دارم.
آیسودا اخم کرد.
سفت دستش را گرفت.
-باید بیای بخوابی.
پژمان با خنده نگاهش کرد.
-کارم تموم شد میام.
آیسودا با لجاجت دستش را به دنبال خودش کشید.
-بذار برای بعد.
درون آغوش پژمان پر از آرامش می شد.
راحت تر خوابش می برد.
نمی فهمید این تغییرات بخاطر یک صیغه ی محرمیت است یا علاقه اش به این مرد.
شاید هم از هر دو.
هرچه که می خواهد باشد.
این آرامش و لذت را دوست داشت.
پژمان هم بدش نمی آمد برود و بخواب.
ولی چند تا کار دفتری داشت که باید درون اتاق کارش انجام می داد.
ولی با سماجت آیسودا ظاهرا غیرممکن بود.
از پله ها بالا رفتند.
آیسودا یک بند حرف می زد.
با خودش فکر می کرد قبلا از دخترهای وراج خوشش نمی آمد.
ولی این دختر را می پرستید.
کنارش مرد دیگری می شد.
پر از نیاز و خواستن.
آیسودا در اتاق را باز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_450
به داخل کشاندنش!
شده بودند شبیه گرگ و بره.
منتها آیسودا گرگ بود و پژمان بره.
متجاوز این بار مرد قصه نبود.
آیسودا در را بست و گفت: خب؟
-گوش دادم.
-نتیجه؟
روسری را از موهایش برداشت.
موهایش صاف و براق بود.
با تیره های طلایی خیلی ضعیف لای خرمن موهایش.
بی اختیار پشت سرش ایستاد.
دستش را میان موهایش برد.
-گلسر نزن.
-موهام بلنده، اذیت میشم.
پژمان دوباره تکرار کرد: گلسر نزن.
-وای پژمان چی میگی؟ این همه مو رو هی دورم بریزم؟
پژمان با کمی خشونت گلسر را از موهایش کشید.
-گلسر نزن.
آیسودا جیغ خفه ای کشید.
گاهی زور می شد.
یک مرد وحشی تمام عیار!
-باشه!
دستش را دور سینه ی آیسودا انداخت و از پشت به خودش چسباندش!
-این موها مال منن.
-مال تو.
پژمان نفس عمیقی کشید.
-بهم جون میدن.
"تو زمستان باش...
من تابستان می شوم...
آبت می کنم.
ذوب شدنت درون آغوش من...
وه، چه فکری!
چطوری خانم زمستانی؟"
آیسودا دست روی دست پژمان گذاشت.
-امروز خسته ات کردم؟
-نه!
پوست دست پژمان را نوازش کرد.
-یکم آره، خسته شدی.
پژمان لبخند زد.
آیسودا به سمتش چرخید.
دستی به زبری صورت پژمان کشید.
یکباره چشمانش درخشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan