#فراری
#قسمت_451
-بذار من بزنم این بار، خب؟
پژمان خنده اش گرفت.
-باشه؟
-زخم زیلیم کنی؟
-نه بابا.
-مگه خوابت نمی اومد؟
آیسودا دکمه های مانتویش را باز کرد.
زیرش فقط یک تاپ بود.
مانتو و روسریش را روی صندلی گذاشت.
-ولی بذار من بزنم.
-بزن.
آیسودا ذوق زده دور خودش چرخید.
موهایش دورش پخش شد.
آنقدرها بلند نبود.
با این حال بلند بود.
تا نشیمنگاهش می رسید.
پژمان مبهوتانه نگاهش کرد.
لعنتی چرا این همه زیبا بود.
"غزل نریز...
این مو است یا مصرع های عاشقانه ی سعدی؟
تو حافظ را هم در جیب گذاشته ای...
می خواهی بمیرم؟"
بی اختیار به سمتش رفت.
آیسودا فهمید.
با شیطنت قدم عقب گذاشت.
خودش را به تخت رساند.
روی تخت نشست.
پژمان درست مقابلش ایستاد.
-خیلی خاصی دختر!
-خاص برای مرد جذاب خودم.
پژمان را روی تخت کشاند.
بافت تنش را درآورد و روی زمین گذاشت.
-بغلم کن.
پژمان فورا بغلش کرد.
-خوابم میاد.
واقعا هم خوابش می آمد.
صورتش را به زیر گلوی پژمان برد.
بوی تنش را به سینه کشاند.
پژمان دستانش را محکم دورش حلقه کرده بود.
-مرسی که تو زندگیمی.
پژمان حرفی نزد.
فقط گذاشت درون آغوشش نفس بکشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_452
این بار صبر جواب داد.
آنقدر صبر کرد تا بلاخره این دختر مال خودش شد.
دختری که می توانست تصاحبش کند.
ولی به خودش قول داده بود تا شب عروسیشان دست نگه دارد.
جایزه اش می شد شب عروسی!
چیزی که به دلش قول داده بود.
****
صدای همهمه می آمد.
به زور پلک باز کرد.
آیسودا هنوز درون آغوشش خواب بود.
با رخوت دست زیر سر آیسودا کشید.
دختر بیچاره اصلا حالیش نبود اطرافش چه خبر است.
بلند شد و روی تخت نشست.
بافتش که روی زمین افتاده بود را تن زد.
از اتاق بیرون رفت.
هوا تاریک بود.
مگر چقدر خوابیده بود؟
از پله ها سرازیر شد و گفت: چه خبره؟
مشاور جلو آمد.
دستپاچه و ناراحت بود.
-آقا گرگ زده به گله؟
-یعنی چی؟
-دسته جمعی حمله کردن، یکی دوتا نبودن.
پژمان هم ترسید.
-چه اتفاقی افتاده؟ دقیق بگو.
-آقا چندتا چوپون ها که عین همیشه رفتن چرا، دم غروبی یه گله گرگ بهشون حمله می کنن، سگ هارو تیکه پاره کردن، دوتا چوپونا زخمی شدن، از هر گله چندتا گوسفند رو کشتن و بردن.
عجب فاجعه ای!
-گوسفندا به درک، حالا دوتا چوپونا چطوره؟
-یکیش خیلی حالش بده، ولی اون یکی بهتره الحمدالله.
-این فصل که گرگا از کوه پایین نمیان.
-حتمی چیزی برای خوردن پیدا نکردن زدن به گله، شکار از این راحت تر؟
حق با مشاور بود.
عصبی گفت: بیا بریم ببینم چیکار میشه کرد.
ناراحت گله نبود.
هرچند که این گله ها همگی مال خودش نبود.
با این حال غصه ی چوپان ها را می خورد.
امیدوار بود گله شان بیمه باشد.
خسارت وارده جبران شود.
-بیمارستانن؟
-بله آقا.
-بریم یه سر به خونواده هاشون بزنیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan