eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
حداقل کمکی کرده باشد. به عمارت که رسید مشاور را پیاده کرد. خودش هم ماشین را داخل برد. آیسودا با نگرانی طول و عرض عمارت را طی می کرد. داخل شد. -سلام. آیسودا فورا به سمتش برگشت. -کجا بودی؟ -قصه اش مفصله. از رد ناراحتی درون چهره ی پژمان نگران شد. -چی شده؟ مقابلش ایستاده بود. با اینکه قدش نمی رسید ولی سرش را بالا نگه داشته بود. پژمان به نرمی دستش را گرفت. او را به سمت مبلمان کشاند. -گرگ زده به گله ها. قیافه اش ترسیده و متعجب شد. -مگه اینجا گرگم داره؟ -نمی دونستی؟ -نه، مگه کی گفته بود بهم؟ راست می گفت. آیسودا در تمام مدتی که اینجا بود خیلی کم با کسی حرف می زد. اگر هم حرفی می زد معمولا در مورد چیزهای عادی زندگی بود. -داره، خوبم داره. آیسودا در خودش جمع شد. -دیگه بیرون نمیرم. پژمان خندید. -نمیان بخورنت که! -اگه خوردن چی؟ خنده ی پژمان شدت گرفت. هیچ وقت در زندگیش این همه نخندیده بود که با این دختر می خندید. عصاره ی جان بود...ختم کلام! آیسودا را به سمت خودش کشید. محکم بغلش کرد. -کی بیدار شدی؟ -یک ساعتی هست، کجا رفتی؟ -بیمارستان. -چرا؟! -دو تا چوپانا زخمی شدن. -الهی، چرا؟ -گفتم که! زن های خنگ به شدت ناز بودند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هرچند که گاهی در جاهایی آنقدر باهوش می شوند که دست هر بنی و بشری را از پشت می بندند. آیسودا خودش خنده اش گرفت. این خنگ بازیش به شدت در ذوق می زد. -نه خب حواسم نبود. پژمان کمرنگ لبخند زد. -خسته نباشی. -ممنونم. -میرم برات یه چای بیارم. -لازم نیست. دست آیسودا را کشید. درون آغوشش محبوسش کرد. -بمون. صورتش را میان موهای آیسودا فرو برد. -خیلی بهم ریختم امروز! -فهمیدم. نفس عمیقی میان موهایش کشید. -بوی عطرتو دوس دارم. -عطر نزدم. -ولی خیلی خوشبویی. "جان به جانش کنند خوب بود. اصلا خوبی به تن و قیافه اش می آمد. شیک پوشش می کرد. برند خاصی می شد عین یک دلبر واقعی!" -عین تو! حلقه ی دست پژمان تنگ تر شد. -مرسی. -بابت چی؟ -بودنت، آروم شدم. -من کنارتم. -می دونم. آیسودا صورتش را به صورت زبر پژمان چسباند. -بذار برم برات چای بیارم. -باشه. آیسودا بلند شد. پیشانی پژمان را بوسید. به آشپزخانه رفت. یکی از آن چای های مخصوص و عطردار خاله بلقیس را درون لیوان ریخت. بوی عطرش را دوست داشت. گل محمدی ریخته بود با کمی هل! اوف، جان بود این چای! کمی شکر هم درون چای ریخت. هرچند می دانست پژمان چای را معمولا تلخ می خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan