#فراری
#قسمت_461
دختر جوانی بود که خیس آب شده.
بدون اینکه توجه باشد به پولاد تنه زد و رفت.
حتی برنگشت عذرخواهی کند.
پولاد پوزخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
تا اینجا هم آنقدر شانس نداشت که یک عذرخواهی بشنود.
این روزها از بس خودش عذرخواهی کرده بود خسته بود.
قدم هایش را کوتاه و آرام برمی داشت.
انگار هیچ عجله ای ندارد.
مقصدی هم نداشت.
فقط می رفت.
هرچه باداباد!
****
خمیازه ی شیرینی کشید.
دستانش را بالای سرش برد و کمی کش آمد.
خواب خیلی خوبی بود.
از آن خواب هایی که با بوسه های ریز پژمان روی تنش همراه بود.
هنوز هم از یادآوریش ذوق زده می شد.
صورتش را برگرداند.
پژمان خواب بود.
همیشه دیرتر از او به خواب می رفت.
دیرتر هم بیدار می شد.
نوک بینی اش را بوسید.
-عزیزدلم...
اینگونه که صدایش می زد خودش بیشتر ذوق زده می شد.
حس خوبی داشت.
واقعا هم عزیزدلش بود.
دستش به نرمی روی بازوی پژمان تکان داد.
بالا و پایین می کرد.
پلک پژمان لرزید.
لبخند زد.
-جان دل...
-تو چرا نمی ذاری من بخوابم دختر؟
آیسودا ریز ریز خندید.
-چون دوس ندارم.
پژمان با حرص محکم درون آغوشش زندانیش کرد.
سرش را جلو برد و گوشش را گاز گرفت.
-آی، نکن.
-حقته.
آیسودا هم بازویش را نیشگون گرفت.
-این به اون در.
-دختره ی دیوونه..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_462
-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
پژمان لبخند زد.
-ساعت چنده؟
-8 صبح!
-امروز باید حرکت کنیم.
-آره!
از روی تخت بلند شد.
تنهایشان داشت تمام می شد.
هرچند خانه ی حاج رضا هم با هم بودند.
ولی با وجود پیرمرد و پیرزن درون خانه ی کوچکشان کمی سخت بود.
کاری نمی کردند.
ولی همین عشق بازی های ریزمیزه هم تنهایی می طلبید.
آیسودا هم بلند شد و نشست.
-امروز چهارشنبه سوریه، حالا غلغله اس.
-امشبه، ما تا قبل غروب خونه ایم.
آیسودا از تخت پایین آمد.
طبق روال این چند روز لباس تنش نبود.
لباس زیرش را تن زد تا پژمان قفلش را ببیند.
همین هم شد.
زود تاپش را پوشید.
-دلم یه چیز خوشمزه می خواد.
-مثلا؟
-مثلا تو.
به سمت پژمان حمله کرد.
گونه اش را بوسید و از تخت پایین پرید.
پژمان فقط خندید.
شیطنت های این دختر تازه داشت رو می شد.
آیسودا مقابل آینه ایستاد.
موهایش حسابی بهم ریخته بود.
-من باید برم حمام.
-من میرم پایین بیا.
-باشه.
موهایش را رها کرد.
یکی از حوله های پژمان را از کمد بیرون آورد و وارد حمام شد.
آب گرم حسابی به تنش جلا داد.
زود دوشش را گرفت و بیرون آمد.
لباس که نیاورده بود.
لباس های پژمان را پوشید.
هرچند که حسابی گل و گشاد بودند.
ولی فعلا چاره ای نبود.
امروز حرکت می کردند.
پس ساعات زیادی نمی پوشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan