eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-زحمت کشیدین زن دایی! -این حرفا چیه؟ نوش جانتون. آیسودا ظرف های ترشی را وسط سفره گذاشت. -هرچی واسه سفره هفت سین لازم بود با پژمان خریدیم. -دستتون درد نکنه خودمم گرفته بودم. -حالا با هم می چینیم. پژمان و آیسودا با اشتها ناهار خوردند. درون بازار زیادی چرخیدند. آنقدر که آیسودا واقعا خسته شده بود. بعد از ناهار پژمان به اتاق آیسودا رفت تا چرت بزند. خود آیسودا هم تند تند ظرف های ناهار را شست. همراه با خاله سلیم روی میزهای مبلمان سفره هفت سین را چیدند. کمی هم با خاله سلیم حرف زد. خسته بلند شد تا او هم کنار پژمان چرت بزند. پژمان گفته بود عصر می رود سری به خانه بزند. باید ببیند کار تا کجا پیش رفته. وارد اتاق شد. کنار پژمان دراز کشید. روی زمین خشک دراز کشیده بود. دلش رفت. صورتش را بوسید. بلند شد. فورا دوتا تشک کنار هم انداخت. بالش ها و پتو را گذاشت. روی پژمان خم شد. -عزیزم... پژمان تکانی نخورد. -جان جانانم... -هوم... -بیا رو تشک بخواب اینجا خیلی خشکه. پژمان خواب آلود بلند شد و روی تخت دراز کشید. آیسودا هم فورا دراز کشید و خودش را در آغوشش جا کرد. پژمان میان خواب و بیداری بغلش کرد. -تازه اومدی بخوابی؟ -هوم. -سفره تو چیدی؟ -هوم. آیسودا زیر گلویش را بوسید. -بخواب عزیزم. پژمان دیگری حرف بزند. فقط صورتش را میان موهای آیسودا برد و نفس کشید. عطرش را بی نهایت دوست داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ساختمان تازه پی ریزی شده بود. چهارتا کارگر بود و یک استادکار. نادر هم بالای سرشان. البته یک مهندس ناظر هم از طرف شهرداری مدام برای سر زدن می آمد. پژمان بدون وام گرفتن داشت خانه را بالا می برد. اینگونه بهتر بود. حداقل خودش را بدهکار نمی کرد. دوتا از درخت ها را از ریشه درآورده بودند. مساحت ساخت زیاد بود. پژمان از خانه های بزرگ خوشش می آمد. بزرگ و دلباز! آیسودا هم آمد و سری به خانه زد. ولی خیلی زود رفت. می خواست سوفیا را ببیند. چند روز بی خبر بود. نامرد خودش هم زنگ نزد. جلوی در خانه شان ایستاد و زنگ را زد. انگشتر مادر پژمان درون دست چپش می درخشید. نگین هایی تلالوی بی نظیری داشت. -جانم؟ -باز کن ببینم نامرد. -اِ، تویی، بیا تو. -نه عمه ته. در باز شد. در را به عقب هول داد و داخل شد. سوفیا با تاپ و شلوارک ایستاده بود. -خاک تو سرت با این لباس پوشیدنت، یخ می کنی. -اومدم پیشواز تو خیرسرت. خنده اش گرفت. در را بست و با قدم های تند به سمتش رفت. سوفیا موهای بلندش را دورش باز گذاشته بود. فورا بغلش کرد. -نامرد دلم برات تنگ شده. -واسه همین بهم زنگ زدی؟ -بد کردم می خواستم کنار شوهر جونت باشی؟ آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -تو هم که خیلی به فکر منی. دست پشت کمر آیسودا گذاشت و او را به داخل هدایت کرد. -کی خونه تونه؟ -هیشکی، خودم تنهام. -خب میومدی خونه ی حاج رضا. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan