#فراری
#قسمت_469
-حال نداشتم، فکر نمی کردم برگشتی.
-یه زنگ می زدی می فهمیدی.
-خب حالا.
آیسودا خندید.
فورا به سمت اپن رفت.
دوتا بالش گرد گذاشته بودند.
همان جا تیکه داد.
-چی می خوری؟
-هرچی.
سوفیا وارد آشپزخانه شد تا شیرقهوه بیاورد.
داشت برای خودش درست می کرد که زنگ خانه به صدا درآمد.
-اونجا چه خبر؟
-هیچی!
-یعنی هیچ کاری نکردین؟
آیسودا خندید.
ولی صدای خنده اش به سوفیا نرسید.
-منحرف نباش.
-خودتی، چهار روز پیشش بودی می خوای دستم بهت نزنه؟
-خجالت بکش.
-کشیدم تموم ش رفت، حالا تعریف کن.
شیرقهوه ها را درون دوتا لیوان بزرگ ریخت.
شکر هم همراهش آورد.
شیرقهوه ها را جلوی آیسودا گذاشت.
-بنال دیگه.
-آخه چی بگم؟
-آخرشبیاتونو تعریف کن.
آیسودا بلند زیر خنده زد.
-خوابیدیم دیگه.
-قبلش؟
-مگه قبل هم داشت؟
-خدا لعنتت کنه، دیگه ازت نمی پرسم!
آیسودا بلندتر خندید.
-نکبت!
-فحش دیگه ای نداری؟
-زورت میاد بگی؟
-آخه چیزی نبوده.
-آره جون خودت، زنشی، اونوقت هیچ کاری بهت نداشته.
-گذاشتیم شب عروسی.
ترجیح می داد یک چیزهایی در زندگیش بماند.
لازم نبود همه چیز بیان شود.
سوفیا با شک و تردید نگاهش کرد.
-به جون خودم.
#فراری
#قسمت_470
-باشه، تو راست میگی.
-دروغم چیه؟
-اونجای آدم دروغگو.
آیسودا دوباره خندید.
-بذار قهوه مو بخورم.
فنجان قهوه اش را برداشت.
-چه خبر؟
سوفیا پاهایش را دراز کرد.
شلوارک زرد رنگی به پا داشت.
-هیچی، الاف تو خونه.
-تو که عمری الافی.
-گمشو بابا.
-مامانت اینا کجان؟
سوفیا دستی به پوست پایش کشید.
تازگی بدنش زیاد خارش می گرفت.
نمی دانست روی چه چیزی حساسیت دارد.
-نگفتن که!
آیسودا از قهوه اش خورد.
-خونه ته کوچه رو چرا خراب کردن؟
-می خوان بسازنش.
-واسه چی؟ مگه خوب نبود؟
-قدیمی بود.
-بابا این شوهرت چقدر لارجه!
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
-خدا از این شوهرا نصیب منم بکنه.
-الهی آمین.
-شانس منو می بینی تو رو خدا؟ همه رو برق می گیره منو چراغ موشی، هفته پیش یه خواستگار داشتم، طرف هیچی نداشت واسه من کلاسم می ذاره.
-حالا میگی؟
-اصلا نذاشتم بیان.
-چرا؟
-خوشم نیومد.
آیسودا فنجان خالیش را زمین گذاشت.
برق انگشترش سوفیا را گرفت.
فورا دستش را گرفت.
-اینو پژمان داده؟
-هوم.
-دختر خیلی قشنگه.
-قدیمیه.
-از نوع نگین کاریش مشخصه.
دستی به نگین های انگشتر کشید.
-حتما مال مامانش بوده ها؟ از همین کارا که تو فیلما می کنن؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan